#پونه_(جلد_اول)_پارت_114


نمي تونم حرف بزنم يا نگاش کنم.فقط سرمو تکون ميدم و ميرم سمت پله ها و بازم صداي سيمينو ميشنوم که ميگه:

_ آرمين جان!داداش!بي زحمت عصري يه زنگ به باران جون بزن بگو بياد اينجا واسه شام بچه ها يه چيزي آماده کنه.

با شنيدن اسم باران يه حس بدي بهم دست ميده.يه احساس گناه همراه با عذاب وجدان.براي همين ديگه معطل نمي کنم و از پله ها ميدوم بالا . و خودمو که به اتاقم ميرسونم، درشو باز مي کنم و ميپرم توش و درو پشت سرم محکم مي بندم.باران...باران...تصويرش از ذهنم بيرون نميره.چهره و نگاه معصومش و لباي هميشه خندونش همه ش جلوي چشمامه.خدايا!چطور؟!چطور آرمين راضي شده با زندگي اون بازي کنه؟!چطور تونسته فريبش بده؟!يعني...يعني...اينقدر پست و نامرده ؟!اينقدر...نه، نه باور نميکنم.اين اون نيست.اين همون آرميني نيست که ميشناختمش.اون اينجوري نبود.نبود.کنار تخت زانو ميزنم و شقيقه مو با دست فشار ميدم.سرم به شدت درد مي کنه.چشمامو ميبندم و با خودم فکر مي کنم شايد اگه يه کم بخوابم و استراحت کنم ، حالم بهتر بشه ولي صداي زنگ گوشيم که بلند ميشه، اين فکر از سرم بيرون ميره.دور و برمو نگاه مي کنم تا پيداش کنم و يادم ميفته که آخرين بار گذاشته بودمش توي کيفم.با اين ياد آوري مي چرخم سمت کيفم که روي زمين کنار ساکم افتاده و روي دو زانو ميرم سمتش و برش ميدارم و گوشيمو از توش در ميارم.به صفحه ش نگاهي ميندازم و يهو با ديدن اسم کيان از جا مي پرم.واي خدا اصلا حواسم نبود بهش زنگ بزنم، بپرسم رسيده خونه يا نه... يه زنگ به مامانمم نزدم.هول و دستپاچه دکمه ي موبايلمو فشار ميدم و مي چسبونمش به گوشم:

_ الو!

_ الو!سلام خانوم ، کجايي تو؟!

انگشتامو لاي موهام ميبرم و جواب ميدم:

_ خونه م چطور؟!

صداي اعتراضش بلند ميشه اما لحنش مثل هميشه آروم و مهربونه:

_ خونه اي و جواب نميدي؟!مي دوني من و خاله چند بار به گوشيت زنگ زديم؟

_ واي خدا!صلا حواسم نبود.ببخشيد پسر خاله يادم رفته بود.داشتم ناهار مي خوردم...


romangram.com | @romangram_com