#پونه_(جلد_اول)_پارت_113
از همونا که دوست داشتم؟زير چشمي به جعبه ي پيتزا نگاهي ميندازم.خدايا!يعني...يعني...ب عد اين همه مدت هنوزيادش مونده من چه جور پيتزايي دوست دارم؟!يعني...يه لحظه همه چيز يادم ميره و فکر ميکنم بايد ازش تشکر کنم .سرمو ميارم بالا و به چشماش نگاه مي کنم اما يهو کسي تو وجودم بهم نهيب ميزنه و ميگه :نه پونه!نبايد کوتاه بياي.نبايد نشون بدي خوشحال شدي.اون مرد متعلق به يکي ديگه ست.به باران.به باران مهربون و دوست داشتني.
و همين ميشه که با همون لحن سرد و خشک قبلي ميگم:
_ من سيرم.ناهار خوردم.
بعد بلند ميشم که از آشپزخونه برم بيرون اما صداش سر جام ميخکوبم مي کنه:
_ پونه!ميشه باهات حرف بزنم؟
نگاه تندي بهش ميندازم و مي خوام بهش بگم بره پي کارش ولي با ديدن چهره ي افسرده و پر از غمش حرفي رو که مي خوام بزنم فراموش ميکنم.خودمم نمي دونم چه رازي توي اون نگاه و چهره ست که زبونمو بند مياره!و اون اسممو به زبون مياره.آهسته و با لحني که بيشتر قلبمو به لرزه در مياره و راه نفسمو ميبنده:
_ پونه!
من...من چم شده؟چرا نمي تونم نفس بکشم؟چرا قلبم اينقدر تند ميزنه؟آب دهنمو قورت ميدم.مي خوام ازش فرار کنم.اما پاهام قدرت حرکت کردن ندارن.چسبيدن به زمين و تکون نمي خورن.مي خوام حرف بزنم.مي خوام ازش خواهش کنم بره.اما نمي تونم.لبام انگار به هم دوخته شدن.اما هر جور هست به هر زحمتي که هست لبامو از هم باز مي کنم و با صدايي که به ناله شبيهه آهسته ميگم:
_ تو رو خدا دست از سرم بردار.
و بازم بغض ميکنم و با حالي خراب و آشفته از آشپزخونه ميزنم بيرون و توي دلم از خدا گله مي کنم.خدايا!من چم شده؟!چرا اينجوري شدم؟!داري باهام چيکار مي کني؟!آخه...آخه براي چي خواستي من تا اينجا بيام و آرمينو ببينم؟!واسه چي اونو وارد زندگي من کردي؟!چرا باهام اين کارو مي کني؟!با همون حال بد ميرم توي سالن و با سيمين رو به رو ميشم که کيفشو برداشته و روي شونه ش گذاشته:
_ من ديگه بايد برم.واسه شام برميگردم.
romangram.com | @romangram_com