#پونه_(جلد_اول)_پارت_109
يه پر خيارشور بر ميداره و جواب ميده:
_ تو فريزر نون باگت هست.
بهش پشت مي کنم و اخم مي کنم و ميرم نونا رو از فريزر در ميارم.نمي دونم، واقعا نمي دونم پدرم چي توي اين زن ديده که باهاش ازدواج کرده!حتي حاضر نيست يه تکوني به خودش بده و واسه سير کردن خودش کاري انجام بده.
نونا رو از کيسه شون در ميارم و توي يه ظرف ميچينم تا يخشون باز بشه و نرم بشن و باز ميرم سر وقت کبابا و چند دقيقه ي بعد، وقتي همه رو سرخ مي کنم وتوي يه ظرف ميذارم.ديگه ناي ايستادن ندارم .
سريع ظرفو ميذارم روي ميز و خودمم روي يه صندلي ميشينم.سيمين چنگال به دست با حرص مشغول ميشه و من آروم ، آروم.دلم مي خواد با آرامش غذا بخورم تا يه کم حالم بهتر بشه.دوست ندارم با اين زن هم غذا باشم ولي مجبورم و کمي بعد وقتي غذامونو تموم مي کنيم ، سيمين نفس راحتي مي کشه و به پشتي صندلي تکيه ميده و چشماشو مي بنده:
_ آخيش، داشتم مي مردم.خوب شد که تو بودي.
چونه مو به دستم تکيه ميدم و به بشقاب خالي زل ميزنم و ميشنوم که ميگه:
_ کاش به جاي نگين تو دختر من بودي.
با تعجب سرمو ميارم بالا و نگاش ميکنم.اولين باريه که يه چنين اعترافي ازش ميشنوم.اما اون بي اعتنا به نگاهم پا ميشه و ميگه:
_من خيلي خسته م ميرم يه کم استراحت کنم که يه ساعت ديگه دوباره برگردم آرايشگاه.تو هم حتما خسته اي برو استراحت کن.
بشقاباي خالي رو جمع ميکنم و جواب ميدم:
romangram.com | @romangram_com