#پونه_(جلد_اول)_پارت_108


جواب ميده:

_ هر چي باشه فرقي نمي کنه.فقط زودتر که دارم از گشنگي هلاک ميشم.

همونطور که پشت بهش دارم ، پوزخند ميزنم و تو دلم ميگم هه...ببين بابام کي رو به مامانم ترجيح داده؟ عمرا اگه خودم سير بودم ، چيزي براش درست مي کردم.حيف که خودم گشنمه.ظرف گوجه ها رو از توي يخچال بيرون ميارم.

_ ببين اگه مي خواي املت درست کني نکن.چون دوست ندارم.يه مقدار گوشت گذاشتم يخش باز بشه با همون يه چيزي آماده کن اگه بلدي.

با حرفش يادم ميفته املت دوست نداره و به خودم ميگم چه دستوراتي هم ميده.چه پر توقع هم هست خانوم!

گوشتو از تو يخچال ميارم بيرون و مايه ي کباب تابه اي رو آماده مي کنم و خودمو با آشپزي کردن مشغول مي کنم.توي تموم اين مدت نگاه سيمينو روي خودم احساس مي کنم.اما اعتنايي نمي کنم.دوست دارم تو خودم باشم و به بعد فکر کنم.به برخورداي بعديم با آرمين و مدتي رو که بايد بمونم.به کيان و جوابي که بايد بهش بدم و به پدرم و اينکه چطور بايد باهاش رو به رو بشم.اين درسته که به خونه ي پدرم برگشتم.ولي دليل نميشه که براي آشتي و فراموش کردن گذشته اومده باشم.

_ هوم، چه بويي!من که ديگه دارم از گشنگي غش مي کنم.

صداي سيمين باعث ميشه نگاهمو از تابه و روغن در حال جلز و ولز بگيرم و اونو تماشا کنم.بعد دوباره سرمو مي چرخونم و به کباباي توي تابه که در حال سرخ شدن هستن نگاه مي کنم و به خودم ميگم تا اينا سرخ ميشن برم چند تا گوجه خرد کنم.

با اين فکر ميرم سمت يخچال و گوجه ها و خيار شورا رو بيرون ميارم و چند دقيقه ي بعد که اونا رو خرد مي کنم.ميذارمشون روي ميز جلوي سيمين و مي پرسم:

_ نونا کجان؟


romangram.com | @romangram_com