#پونه_(جلد_اول)_پارت_107
_ نه، از صبح تا الان يه لنگه پا سر پا بودم و روي صورت يه دختره کار مي کردم.
مکث مي کنه و بعد از مدتي با حرص ادامه ميده:
_ به نگين گفته بودم يه چيزي سفارش بده.ولي عوض اين کار با داييش رفته بيرون!
اينارو که ميگه ، با خستگي مياد و پشت ميز ميشينه و مي ناله:
_ واي خدا ديگه نا ندارم.
رو بهش مي پرسم:
_ مي خواي يه چيزي درس کنم ؟
بهم زل ميزنه و با تعجب مي پرسه:
_ تو؟!
ميرم سمت يخچال و ميگم:
_ آره.فقط بگو چي مي خوري؟
romangram.com | @romangram_com