#پونه_(جلد_اول)_پارت_103
_ نگين!
از پله ها پايين ميام و قدم که به سالن پذيرايي ميذارم، سيمينو ميبينم که جلوي آينه ي قدي نزديک به در خودشو ورانداز ميکنه.سرفه اي ميکنم و سلام مي کنم.سريع بر مي گرده .نگاه متعجبشو که روي خودم ميبينم جلو ميرم و بازم سلام مي کنم و مي پرسم:
_ حالتون خوبه سيمين خانوم؟
دستشو از روي موهاش بر مي داره و من با خودم ميگم اصلا عوض نشده.همون سيمين پنج سال پيشه.يه ذره هم تکون نخورده.و به خودم جواب ميدم خب معلومه که تکون نخورده ، آخه غم و غصه اي نداره که پيرش کنه.ولي آخه پس آرمين که ازش کوچيکتره، چرا اون شکلي شده بود؟!
_ من تو رو ميشناسم؟
اينو سيمين در حاليکه منو با دقت ورانداز مي کنه مي پرسه.
مي پرسم:
_ نشناختي؟
جواب ميده:
_ نه، ولي...قيافه ت خيلي آشناست.
دستمو به سمتش دراز مي کنم و ميگم:
romangram.com | @romangram_com