#پونه_(جلد_اول)_پارت_102
رفتن بارانو سمت بابام تماشا کردم و بلند شدم.مانتومو که هنوز تنم بود مرتب کردم و کيفمو برداشتم.
و دنبال آرمين راه افتادم.توي اين فاصله باران هم حرف زدنش با پدرم تموم شد و رو به ما گفت:
_ تا شما بريد منم حاضر ميشم ميام.
آرمين سرشو تکون داد و خطاب به من گفت:
_ بيا پونه خانوم...
با شنيدن صداي در به خودم ميام و دور و برمو نگاه ميکنم .چقدر گذشته؟ساعت چنده؟!داشتم...داشتم به باران فکر مي کردم؟!آره، آره اون...آه مي کشم و زير لب ميگم :
_ حيف اون دختر که زن آرمين شده!
و خسته و گرسنه بلند ميشم از اتاق ميام بيرون که ببينم کي وارد خونه شده و همين که ميام بيرون صداي سيمينو ميشنوم:
_ نگين!نگين!خونه اي؟
آروم به سمت پله ها ميرم و از بالا به پايين و سالن پذيرايي نگاه مي کنم.
romangram.com | @romangram_com