#پل_های_شکسته_پارت_96
لبخند کجی زدم و گفتم:
- حالا نگفتم بیا هایلایتش کن که! مشکی رنگ کن.
نفسش رو با تعجب فوت کرد و گفت:
- مُخت تاب برداشته.
و سریع بحث رو عوض کرد:
- فربد چی می گفت تو پارکینگ؟
به در اتاق امین نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم:
- قرار گذاشتیم شنبه فرامرز و امین همو ببینن.
سرش رو تکون داد و گفت:
- کار خوبی کردی. بالاخره دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. آخرش که باید همو ببینن. پس بهتره خودت امین رو آماده کنی. درست نیست پدر و فرزند به خاطر غرور تو از هم دور نگه داشته بشن!
با چشم های گردشده گفتم:
- به خاطر غرور من؟
دایی خیلی خونسرد نگاهم کرد. در کسری از ثانیه اونقدر عصبانی شده بودم که حتی می تونستم خودمو بزنم! با بهت گفتم:
- دایی واقعا فکر می کنی من به خاطر غرورم مانع دیدار اونا می شدم؟!
نفسش رو به صورت آه بیرون فرستاد و گفت:
- تو به خاطر غرورت خودت رو از پدرت محروم کردی! این که چیز عجیبی نیست!
بغض به گلوم هجوم آورد. دایی قاسم از کی اینقدر بی رحم شده بود؟! چشم هاشو با ناراحتی بست و بعد از چند ثانیه گفت:
- نباید دخالت می کردم.
و در حالی که از روی مبل بلند می شد گفت:
- نرود میخ آهنین در سنگ.
و به سمت در خونه رفت و گفت:
- کاری داشتی بهم زنگ بزن.
من اگر امشب با این بغض می خوابیدم، خفه می شدم. از روی مبل بلند شدم و دنبالش رفتم و جلوی در واحد بهش رسیدم و با صدایی که سعی می کردم بالا نره گفتم:
- دایی شما که در جریان تک تک لحظه های زندگی من هستین چرا این حرفو می زنین؟ من مغرورم؟ باشه! اما خداییش این حق فرامرزه که به این راحتی به امین برسه؟ الان لازمه که دوباره همه چیزو تعریف کنم تا یادتون بیاد چقدر حضورش لازم بود ولی خودش نبود؟؟
دایی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com