#پل_های_شکسته_پارت_94
لبامو جلو فرستادم و گفتم:
-الان اگر بخوام اینجا رو بگیرم. با خونه ای که می خوام بدم، سر به سر می شه؟
یه طرف لبش به خنده بالا رفت و گفت:
-خب بخوایم منصفانه حساب کنیم باید یه چیزی هم به من بدین.
هر دو خندیدیم و اون ادامه داد:
-ولی خب … آره سر به سر می شه.
دایی و امین هم از اتاق بیرون اومدن. یک هفته بود که امین برگشته بود. و حسابی با تعریف هاش از خونه ی بابا و خواهر و برادرهام دل منو سوزونده بود. جالب اینجا بود که اصلا سوالی در مورد فرامرز نمی کرد و من تنها تماسی که با فرامرز داشتم فقط یک پیام از جانب اون بود که نوشته بود:
-سلام. زودتر یه قرار بذار امینو ببینم.
همین! مردک بی نزاکت. امین خودشو به من رسوند و با لبخند پهنی گفت:
-اون اتاقی که تراس داره مال من.
لبخندی از ته دل زدم و در حالی که کلاه تاپ سبز رنگش رو مرتب می کردم رو به دایی سرم رو به نشونه ی سوالی تکون دادم. دایی رو به فربد گفت:
-خونه ی قشنگیه. تا شب خبرش رو می دیم.
بعد همه با هم خارج شدیم. وقتی توی پارکینگ داشتیم از هم جدا می شدیم فربد آهسته صدام زد. از دایی و امین که داشتن سوار ماشین دایی می شدن فاصله گرفتم و به سمت فربد رفتم. با مِن و من گفت:
-مژده خانم… ببخشید دخالت می کنم اما … می تونم ازتون یه خواهشی داشته باشم؟
هر چند که می دونستم حاجتش چیه، ولی باز هم به نشونه ی سوالی اخم کردم و گفتم:
-خواهش می کنم. بفرمایید.
در حالی که چشمش به ماشین دایی بود گفت:
-فرامرز داره سعی می کنه حداقل کمی از گذشته اش رو جبران کنه. چیزی که همیشه پدرم آرزو داشت این بود که فرامرز سر به راه بشه و حالا با دیدن امین داره این اتفاق می افته. تقریبا از روزی که با امین هم کلام شده کاملا مشخصه توی فکره. می تونم خواهش کنم هر چه سریعتر یه قرار ملاقاتی بذارین تا این دو نفر …
و خودش حرفش رو به امید تایید من نصفه گذاشت. می خواستم باز هم از دلنگرانی هام بگم، اینکه به فکر احساس امینم و می ترسم از زودگذر بودن حس فرامرز، اما ظاهرا تنها چیزی که این وسط مهم نبود، نگرانی من بود! پس زبون به دهن گرفتم و تنها گفتم:
-بهش بگین. پس فردا … یعنی شنبه بیاد دنبال امین. البته خودش تماس بگیره تا با هم هماهنگ کنیم.
با لبخندی که عمیق می شد سرش رو تکون داد و گفت:
-لطف کردین.
با صدای آرومی گفتم:
-فقط یه خواهش.
منتظر نگاهم کرد و من ادامه دادم:
romangram.com | @romangram_com