#پل_های_شکسته_پارت_92
-اوه … یادم نبود! لابد وقتی مطمئن شد که تو به خاطر شوهر جدیدت اونو ول کردی!
سینه ام از خشم بالا و پایین می شد. قهقهه ی احمقانه ای زدم و گفتم:
-راست میگی من در حقش کوتاهی کردم. اون باید بیاد پیش پدری زندگی کنه که می خواست قبل از تولدش اونو بکشه …
-بس کن!!
-و بعد که نتونست کاری از پیش ببره ازش دست کشید و….
-گفتم کافیه…
-رفت دنبال الواتی و زنهای رنگ و وارنگ و …
-خفه شـــــو.
گوشم سوت کشید از صدای دادش. دندونهامو به هم چفت کردم. به چه حقی سرم داد می کشید و من احمق به چه حقی خفه خون می گرفتم؟! دلم می خواست کله ی خودم رو بکنم. صداش از خشم دورگه شده بود:
-تو راست می گی. من بدترین پدر دنیام و برای تو یه شوهر عوضی بودم و چندین سال از زندگیتو به گند کشیدم. من قبول دارم … به خودت نگاه کن. تو چی؟ واقعا بی گ*ن*ا*هی؟!!
ساکت بودم و دوباره بغض کرده بودم. دهنم رو باز کردم که حداقل بهش بگم «صداتو واسه من بلند نکن» که گفت:
-شب بخیر.
و صدای بوق اشغال توی گوشی پیچید. امشب چه شب گندی بود … لعنتی…
بعد از چند دقیقه که حالم جا اومد ماشین رو به حرکت در آوردم و به خونه برگشتم. وقتی وارد هال شدم، موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد، دایی بود، سریع جواب دادم:
-سلام دایی.
با کلافگی گفت:
-سلام. تو به فربد گفتی به من زنگ بزنه؟
در حالی که دکمه های مانتوم رو باز می کردم گفتم:
-آره، زنگ زد؟
-دختر خوب، تو نمی خوای با من هماهنگ کنی؟ یا حداقل اس بده من در جریان باشم.
بی حوصله خندیدم:
-ببخشید. یادم رفت، حالا چی شد؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
لحنش عادی شد و گفت:
romangram.com | @romangram_com