#پل_های_شکسته_پارت_91
خندید و گفت:
-خب حالا به روم نیار. الان بهش زنگ می زنم باز باهات تماس می گیرم.
فورا گفتم:
-بهش بگو خودش تا ده دقیقه دیگه به داییم زنگ بزنه.
-اممم … باشه. خب، از خودت چه خبر؟ چی شده که می خوای شریک بشی؟
پوزخندی زدم، عمرا اگر پیش فرامرز از غصه هام بنالم! گفتم:
-می خوام از جنبه اقتصادی نگاه کنم.
و خودم ریز ریز خندیدم. الحمدلله خیابون خلوت بود وگرنه من با دست فرمون افتضاحم و یه دست مشغول به موبایلم حتما کار دست خودم می دادم.
-میگم … با امین حرف زدی؟
لبهامو به هم فشار دادم:
-اوهوم.
حس کردم نفسش رو حبس کرد:
-چی گفت؟
لبامو کج و کوله کردم:
-هیچی، فقط در جریان قرار گرفت.
نفس عمیقی گرفتم و گفتم:
-نمی خوام بدبین باشم اما … برام رفتارت قابل هضم نیست.
با ناراحتی گفت:
-نمی خوام فرصت پدر بودن رو از خودم بگیرم.
یهو لحنم تلخ شد:
-وای به حالت فرامرز، اگر حست زودگذر باشه و امین ضربه ببینه …
صداش بالا رفت:
-طوری حرف می زنی انگار امین تا حالا توی رفاه بوده و هیچ مشکلی نداشته!
ماشین رو گوشه ای متوقف کردم و من هم صدامو بردم بالا:
-حداقل مطمئن بود هیچ وقت از علاقه ام بهش کم نمی شه.
عصبی خندید:
romangram.com | @romangram_com