#پل_های_شکسته_پارت_90
-من هم داغدارم سحر!
به سمتم برگشت و با ناراحتی گفت:
-زبونم لال بشه اگر حرفام ناراحتت کرد.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-واقعیت به اندازه کافی ناراحت کننده هست. سه هفته دیگه چهلم سهرابه، اگر تا اون موقع مشکلی نیست توی خونه بمونم تا یه جای دیگه …
وسط حرفم پرید:
-این چه حرفیه! تا هر وقت می خوای بشین اونجا، من در مورد عکاسی و ماشینش اینا حرف زدم!
سرم رو به معنی تایید تکون دادم و گفتم:
-در هر حال، دیر و زود داره ولی باید انجام بشه.
و قبل از اینکه حرفی بزنه کیفم رو از روی جالباسی توی آشپزخونه برداشتم و گفتم:
-من دیگه برم.
صدام زد اما وارد هال شدم و با اشرف خانم روب*و*سی کردم و از بقیه هم خداحافظی کردم. به محض اینکه توی ماشینم قرار گرفتم اشکهام راه خودشونو گرفتن. با همون حال خراب حرکت کردم. موبایلم رو برداشتم تا به دایی زنگ بزنم که همزمان شروع کرد به زنگ خوردن. شماره فرامرز بود. نفس عمیقی گرفتم و جواب دادم:
-الو سلام.
با مکث جواب داد:
-سلام …خوبی؟ … اتفاقی افتاده؟ صدات…
بی حوصله گفتم:
-خوبم، چیزی نیست، چی کارم داری؟
باز هم چند ثانیه سکوت کرد و بعد از فوت کردن نفسش گفت:
-فربد الان باهام تماس گرفت گفت ازت بپرسم تصمیمت واسه خونه چیه؟
اخمی کردم و پوست لبم رو به دندون گرفتم، با تاخیر گفتم:
-اگر بخوام شریک بشم چی؟ می تونم؟
با تعجب گفت:
-شریک بشی؟ … خب … بذار به فربد بگم!
خنده ام گرفت، کاملا مشخص بود که از اینطور چیزا سر در نمیاره؛ گفتم:
-بابا توی فوق لیسانس مدیریتو چه به ساخت و ساز آخه!
romangram.com | @romangram_com