#پل_های_شکسته_پارت_89
-دوست دارم پیشم باشی. پس تو هم بیا.
بغض کردم و نگفتم از جمعی که امین بینشونه خجالت می کشم، فقط گفتم:
-من نمیتونم بیام. دوشنبه ها و چهارشنبه ها باید برم مدرسه. فردا شب هم مثل پنج شنبه ی قبل قرآن خوانی سهرابه.
نفس عمیقی گرفت و گفت:
- پس من میام که واسم کتاب هم بخری، درس بخونم … راستی.
لبم رو به دندون گرفتم که گریه نکنم. با صدای ضعیفی گفتم:
-جان؟
با انرژی گفت:
-چه بابای باحالی داری. هر روز صبح با هم میریم ورزش و بعد نون می گیریم. تازه دیروز یک ساعت باهام بدمینتون بازی کرد که من بُردم. وای مامان (با صدای بلند خندید) واسم کتلت درست کرد اونقدر خندیدم که نزدیک بود رو فرش خرابکاری کنم. یه قیافه هایی داشتن کتلتاش! مادرجون بیچاره دوباره شام درست کرد … (خطاب به اون سمت تلفن گفت) … بله زندایی ؟ … چشم اومدم.
اشکهام بی اختیار می اومدن. امین ادامه داد:
-مامان باید برم مسواک بزنم. کاری نداری؟
با صدای لرزونی گفتم:
-نه.
لحنش شل شد:
-گریه می کنی؟
به هق هق افتادم:
-نه مامان!
صدای امین هم لرزید:
-دلت برای بابات تنگ شده؟
صدای گریه ام بلندتر شد و گفتم:
-شب بخیر.
و تلفن رو قطع کردم. صورتم رو با دستهام پوشوندم و با صدای بلند گریه کردم. من هم هر روز با پدرم ورزش می کردم و گاهی ساعت ها بدمینتون بازی می کردیم. حالا امینِ من اون ل*ذ*ت ها رو داشت با پدربزرگش تجربه می کرد. دلم تنگ شده بود؟!!! دلم پر پر می زد واسه شنیدن صداش، اگر واسه یه لحظه حس کنم که پدرم هم می خواد منو ببینه با سر می دوئم طرفش و این غرور لعنتیم رو خودم می شکنم.
***
فصل بیست و یکم:
لب هامو به هم فشار دادم تا مانع ریزش اشکام بشم، آخرین بشقاب رو دستمال کردم و روی میز کنار بقیه ظرف های شسته شده گذاشتم. سحر یک نفس حرف می زد و من فقط دلم می خواست زودتر برگردم خونه و به دایی زنگ بزنم و بگم یه خونه ی جدید برام پیدا کنه. توجیه های سحر آرومم نمی کرد، من هم قبول دارم که سهراب خرج زندگی مادرش رو میداده و حالا با نبودش مادرش احتیاج به خرجی داره، آدم نفهمی نیستم. فقط نمی دونم چرا اینقدر دلم نازک شده بود!
نفس عمیقی گرفتم و با صدای تقریبا محکمی گفتم:
romangram.com | @romangram_com