#پل_های_شکسته_پارت_88
-درس رو الکی خوندم. فقط واسه وقت گذرونی، از همون موقع فربد تو گوشم خونده بود که حرفه ی اونو ادامه بدم. من فقط منتظر درمان بابا بودم.
و ادامه نداد که «یا مردنش» خب البته بی انصافی بود که بخوام پیش خودم حرفش رو اینطور ادامه بدم، در هر حال پدرش بوده!
بعد از شام چند دقیقه ای هر چهار نفر روی یک تخت نشستیم و علی آقا و فرامرز در مورد ملک و املاک حرف زدن و وقتی به فروزان اشاره کردم اون هم سریع بحث رو جمع کرد و به خونه برگشتیم. فرامرز به محض رسیدن و رفتن و علی آقا و فروزان یه شب بخیر کوتاه بهم گفت و رفت.
حالم نه خوب بود نه بد، فقط دوباره ذهنم به گذشته ها می رفت. ساعت ده شب بود، مانتوم رو در آوردم و روی مبل نشستم. ذهنم یک جا آروم و قرار نداشت. صدای زنگ موبایلم بلند شد، از کیفم در آوردمش، شماره ی پیمان بود و حتما امین بود، لبخندی زدم و جواب دادم:
-سلام.
حدسم درست بود:
-سلام مامان. خوبی؟
-ممنون. تو خوبی قربونت برم؟ دایی اینا خوبن؟
-همه خوبن … مامان؟
صداش که یهو مظلوم شد دلم گرفت.
-جان مامان؟
من و من کرد و گفت:
-دایی پیمان با حاج دایی حرف می زدن … امشب با بابام بیرون رفته بودی؟
توی دلم فحشی نثار دایی قاسم کردم و گفتم:
-گوش واستاده بودی؟
حق به جانب گفت:
-نه به خدا! دایی پیمان وسط خونه بلند بلند با تلفنش حرف میزدن … خب می شنوم دیگه! الان بهش گفتم می خوام با تو حرف بزنم.
نفس عمیقی گرفتم و گفتم:
-آره با بابات بیرون رفته بودم. در مورد تو حرف زدیم.
ساکت بود. با ناراحتی ادامه دادم:
-می خواد باهات حرف بزنه.
با دودلی گفت:
-میخوای برگردم؟
لبخند غمگینی روی لبام نشست:
-هر وقت دوست داشتی برگرد.
romangram.com | @romangram_com