#پل_های_شکسته_پارت_87

با حسرت آهی کشید و گفت:

-فکر کنم فقط منم که تازه دارم شروع می کنم!

پوزخندی زدم و در سکوت به غذا خوردن بی ل*ذ*ت و بی اشتهام ادامه دادم.

همونطور که حدس می زدم حرف جدیدی وسط نبود! اون می خواست امین رو ببینه، فقط مودبانه تر درخواستش رو بیان کرد، البته اگر من خودم توسط حرفهای الناز قانع نشده بودم که همچنان تلاشش بی نتیجه بود و شاید ته حرفاش باز اون جمله ی کذایی رو می گفت که «کاری نکن از طریق قانون امینو بگیرم!» از همه بدتر این بود که امشب، هم تاریخ با عقد و همین طور جشن عروسی مختصرمون بود. چقدر همه چیز زود گذشت! دقیقا نه سال پیش، چنین ساعتی من لباس سفید پوشیده بودم و سر سفره ی شیشه ای عقد نشسته بودم. اون موقع ها سفره های آینه ای مد بود، با اون حوضچه ی وسطش!

فرامرز کنارم نشسته بود و چنان دستم رو فشار می داد که انگار می خوام فرار کنم!

اعضای خانواده ام غریبه تر از غریبه گوشه ای از مجلس بودن و پدرم کنار پدر فرامرز و عاقد نشسته بود. سرش پایین بود و برای ثانیه ای نگاهم نکرد، حتی اون موقع که جواب بله دادم و مثلا برای حفظ ظاهر جلو اومد و پیشونیم رو ب*و*سید و تبریک هم نگفت!

-رفتی تو فکر؟!

از گذشته ها فاصله گرفتم و به فرامرز چشم دوختم. با ناراحتی حرف دلم رو زدم:

-کاش نه سال پیش، قبل از بله گفتن از کنارت بلند می شدم و همراه خانواده ام به شهرم برمیگشتم.

فرامرز اخم کرد، نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

-وقتی امین برگشت یه روز بهت زنگ می زنم تا باهاش صحبت کنی و قرار بذاری.

هنوز اخم داشت، سرش رو تکونی داد و گفت:

-من واقعا دلم می خواست خوشبختت کنم.

سر رو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:

-آره. خوشبخت شدم … فقط حواست باشه با امین منطقی حرف بزنی. یه مقدار بدقلقه.

با ناراحتی بهم نگاه می کرد. یه کم اون ته مهای دلم احساس خنکی می کرد. هر چقدر هم که من مقصر باشم، هر چقدر که من هم کوتاهی کرده باشم! اما این من بودم که از امین مراقبت کردم، اونم بدون حضور فرامرز!

-بابا، تمام مدتی که از پیشت رفتم سرزنشم می کرد.

به صورتش نگاه کردم. نفس عمیقی گرفت و گفت:

-مخصوصا روزای آخر … (با لبخندی حرفشو به این شکل ادامه داد) اونجا Human Resource خوندم.

ابروهامو بالا دادم:

-ارشدتو گرفتی؟

سرشو تکون داد. ناخواسته پوزخند زدم. و اون ادامه داد:

-بعد از چند ماه رفتیم آمریکا، درسم رو ادامه دادم که پیش پدرم باشم. هفت سال خرج کرد تا آثار جنگ رو تو ریه هاش کنترل کنه … آخرش هم که هیچی به هیچی!

با بی تفاوتی پرسیدم:

-تو که مدیریت منابع انسانی خوندی چرا اومدی دنبال بساز و بفروش؟

با لبخندی گفت:

romangram.com | @romangram_com