#پل_های_شکسته_پارت_86
-آروم شدی! تهدیدات کو؟
پوزخندی زد و گفت:
-اگر قرار بود کارساز باشه، هشت سال پیش همراه من اومده بودی و الان من و تو، توی خونه ی خودمون داشتیم شمع نهمین سالگرد عقدمون رو فوت می کردیم.
انگار یکی یه سطل آب یخ روم خالی کرد! لعنتی! اصلا یادم نبود… این بدترین اتفاقی بود که می تونست بیفته. هنوز چهلم سهراب نشده بود، هنوز من در عده ی اون به سر می بردم، اونوقت با شوهر سابقم به مناسبت سالگرد عقد و عروسیمون شام اومده بودم بیرون!!!
دسته ی کیفم رو توی مشت گرفتم و قبل از اینکه تکون بخورم، فرامرز متوجه قصدم شد و سریع دستش رو جلو آورد و کیفم رو گرفت، چون حواسم به عکس العمل اون نبود کیف خیلی راحت از دستم در اومد، با ناراحتی نگاهش کردم. اخم کرد و گفت:
-خواهش می کنم، فقط بشین و شامت رو بخور و بذار در مورد امین حرف بزنیم، قول میدم دیگه حرفی از گذشته نزنم!
اونقدر مظلومانه این حرفو زد که باورم شد قصد اذیت کردنم رو نداره. از حالت دفاعیم خارج شدم و دوباره تکیه دادم، دستم رو به سمتش دراز کردم و اون هم با دو دلی کیف رو به دستم داد، دقیقه ای بعد غذاها رو آوردن ولی من واقعا اشتهام پریده بود و دوست داشتم هر چه زودتر برگردم خونه و گریه کنم، شاید از سهراب معذرت خواهی می کردم! شاید به امین زنگ می زدم و اصلا شاید شبانه راه می افتادم به شهر و خانه ی پدریم. برای یک لحظه اونقدر دلم گرفت که نمی دونستم بهترین کار چیه!
لیمو ترشی برش داد و دستش رو روی تکه های جوجه نگه داشت و گفت:
-بریزم؟
سرم رو به نشونه ی ندونستن کج کردم و اون آب لیمو رو روی نصف تکه ها ریخت. گلومو صاف کردم و گفتم:
-واقعا چه حسی به امین داری؟
چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
-نسبت بهش بی احساس نیستم.
پوزخند دردناکی زد و گفت:
-حداقل اون مثل پدرش بی غیرت نیست!
ابروهام بالا رفت، نه، مثل اینکه واقعا فرامرز یه چیزیش می شد امشب! اولین بار بود که این شکلی خودش رو متهم میکرد! برای اینکه از جو بد بینمون خارج بشیم من سریع تر دستم رو جلو بردم و بشقاب بزرگ غذام رو برداشتم. اما فرامرز همچنان ثابت مونده بود، با صدای آرومی گفتم:
-اومدیم که حرف بزنیم! پس هر چی لازمه بگو.
بعد از چند ثانیه توی چشم هام خیره شد و گفت:
-از من متنفر شده مگه نه؟! وقتی بهش .. گفتی که من … زنده بودم! خب اون … خیلی باهوشه.
شونه هامو بالا انداختم و بعد گفتم:
-فقط می خوام بدونی من هیچ تلاشی برای بد جلوه دادن تو نکردم. فقط واقعیت رو گفتم. اون چیزی که اتفاق افتاده بود … نه اون چیزی که منو آزارم می داد.
سرش رو چند بار تکون داد و گفت:
-یعنی به خوب شدن رابطه ی امین با خودم امیدوار باشم؟
دلم به هم پیچید، با تاخیر سرم رو به معنی «نمی دونم» تکون دادم و اولین قاشق غذام رو توی دهنم گذاشتم تا بغضم رو قورت بدم! یعنی امکان داشت امین بهش وابسته بشه و از من فاصله بگیره؟ می تونم همه سعی ام رو بکنم تا امین از فرامرز متنفر بشه اما وجدانم اجازه چنین خ*ی*ا*ن*تی رو نمی ده! بالاخره امین بزرگ می شه و دیر یا زود با واقعیت روبرو می شه.
-این مدتی که برگشتم خیلی از بچه های دانشگاه رو دیدم. هر کدوم یه جور مشغولن.
romangram.com | @romangram_com