#پل_های_شکسته_پارت_85
-چه خبر از امین؟
به شوخی گفتم:
-اسمش رو یاد گرفتی!
صورتش در هم رفت، من قصد کنایه زدن نداشتم! لبامو جمع کردم و ساکت موندم و به مردی که به سمتمون می اومد تا سفارش بگیره زل زدم. تخت کناری ایستاد، علی آقا به سمت ما برگشت و رو به فرامرز گفت:
-شوید پلو با ماهی خوبه؟!
فرامرز بلافاصله جواب داد:
-نه، مژده دوست نداره.
نگاهم سریع کشیده شد به سمت فروزان و شوهرش تا عکس العملشون رو ببینم. فروزان فقط ثانیه ای نگاهم کرد و لب هاشو به هم فشار داد تا نخنده و به سمت دیگه ای زل زد و علی آقا هم معلوم بود اصلا تو باغ نیست. فرامرز گفت:
-ما جوجه زعفرونی می خوریم. با همه مخلفات.
مرد بعد از گرفتن سفارش رفت و فرامرز با لبخندی مصنوعی گفت:
-امیدوارم ذائقه ات تغییر نکرده باشه چون حسابی ضایع میشم!
پوزخندی زدم و گفتم:
-ناامید نباش، در مورد غذا تغییری نکرده.
و خودم سریع فهمیدم که چه حرف زشتی زدم! آخه جز غذا چه چیزی به ذائقه ربط داره!؟ فرامرز اخمی کرد و نگاهش رو از من گرفت و مثلا به منظره رستوران زل زد! لبم رو برای چند ثانیه به دندون گرفتم و با صدای آرومی گفتم:
-گفتی می خوای منو ببینی.
بدون اینکه به سمتم برگرده سرش رو چند بار تکون داد و گفت:
-از این همه تنش خسته شدم. زندگیم به مسخره ترین شکل ممکن داره می گذره و من تنها چیزی که از سی سال زندگیم به دست آوردم یه تجربه ی شکست و یه عالمه خریت محضه!
خواستم تایید کنم اما ساکت شدم. به سمتم برگشت و گفت:
-فکر می کنی اگر اعتراف کنم تحت تاثیر قرار بگیری؟
ناخواسته خندیدم و گفتم:
-تنها قسمت مثبت تو همین اعتراف کردناته!
انگار فهمید که چقدر توی بیان جمله ام غم بود. لبش رو به داخل دهنش کشید و با ناراحتی گفت:
-واقعا دلم می خواد امینو ببینم.
نفس عمیقی گرفتم و ساکت موندم. سرش رو بالا آورد و با امیدواری بهم چشم دوخت و گفت:
-تنها چیزیه که روم میشه در موردش ازت خواهش کنم.
بغض لعنتیم باز سر و کله اش پیدا شد. با صدایی که سعی می کردم به لرزشش توجه نکنم گفتم:
romangram.com | @romangram_com