#پل_های_شکسته_پارت_84


شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

-حتما دیگه! من که کسی رو ندارم. یه نگار بود که اون هم بعد از مراسم خاک سپاری سهراب دیگه باهاش تماسی نداشتم.

با خنده گفت:

-می تونم خودم رو دعوت کنم؟! البته منم تنها نمیام تا مزاحم شما نباشم.

با خوشحالی گفتم:

-خیلی هم عالی! اینطوری شرمنده ی دایی هم نمیشم. آخه اون دفعه فرامرز خیلی واضح نارضایتیش رو از حضور دایی به زبون آورد.

گوشیشو دستش گرفت و به شوهرش زنگ زد و هماهنگ کرد، من هم همزمان به دایی زنگ زدم و خیالش رو راحت کردم که فروزان و شوهرش هم میان. و قرار گذاشتیم که ساعت هفت شب جلوی خونه ی من همدیگه رو ببینیم و فروزان قول داد که شوهرش رو راجع به وضعیت من روشن کنه.

بعد از مدرسه یه سر به خونه ی اشرف خانم زدم و در مورد قرآن خوانی فردا شب خبر گرفتم، ولی خب به خاطر ناراحتی که دو روز قبل پیش اومده بود ناخوآگاه یه دافعه ی کمرنگ بین من و اشرف خانم حس می شد، هر چند که من همه جوره این زن رو قبول داشتم و واقعا محترم بود!

از ساعت شش و نیم حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم و یک ساعت قبل به فرامرز هم گفته بودم که دوستم به اتفاق همسرش همراهمون میان. تنها کاری که روی صورتم انجام داده بودم تمیز کردن صورتم به غیر از ابروهام بود، البته خیلی کم مو بودم و احتیاجی هم به این کار نبود! هیچ آرایشی هم روی صورتم وجود نداشت جز یه لایه کرم مرطوب کننده. نه برق لبی و نه حتی ریمیلی!

مانتوی کرپ مشکی که سر آستین هاش گیپور طلایی کار شده بود به همراه شال مشکی پوشیده بودم. با فشرده شدن زنگ خونه از روی مبل بلند شدم و در جواب فرامرز که منتظر بود گفتم:

-الان میام.

و همزمان که کفش می پوشیدم به فروزان زنگ زدم و قبل از اینکه سلام و علیکی داشته باشیم گفت:

-رسیدیم جلوی در … آهان آقای آزاد رو دیدیم.

و قطع کرد. به ساعت موبایلم نگاه کردم، راس ساعت هفت!

در خونه رو قفل کردم و خودم رو به جلوی آپارتمان رسوندم. نمی دونستم باید ماشین بردارم یا نه. سوار ماشین فرامرز بشم یا پیش فروزان بشینم! با هر سه نفر سلام و احوال پرسی کردم و کنار فروزان ایستادم. فرامرز که مثل من یه تیپ کاملا معمولی و بدور از هر نوع تشریفاتی مثل کت و شلوار زده بود خیلی جدی رو به شوهر فروزان گفت:

-اگر ایرادی نداره، شما ماشین رو همینجا پارک کنید همگی با ماشین من بریم.

علی آقا هم که معلوم بود حسابی در جریان قرار گرفته، روی هوا پیشنهاد رو قبول کرد و من واقعا یه نفس راحت کشیدم. در پارکینگ رو باز کردم و علی آقا ماشین رو داخل پارکینگ برد. بعد همگی سوار ماشین فرامرز شدیم. خوشبختانه به سمت رستوران سنتی خارج از شهر رفت، جایی که بیشتر مهمانانش غریبه بودن و از داخل شهر کسی زیاد به اونجا نمی رفت. باید خدا رو شکر می کردم که فرامرز امشب شعورش زیاد شده بود!

وقتی رسیدیم من و فروزان با هم جلوتر راه افتادیم. با صدای آرومی گفت:

-چی شد که قبول کردی باهاش راه بیای؟

با یادآوری نصیحت الناز لبخندی زدم و گفتم:

-راستش تقریبا قانع شدم که بهتره آروم باشم و هی چنگ و دندون نشونش ندم.

-خانم ها از این طرف.

علی آقا بود که صدامون زد، برگشتیم و همراهشون از پله های سنگی بالا رفتیم و به سمت یکی از تخت ها که زیر درخت بود و دور از دید بود رفتیم. یک بار دیگه خدارو شکر کردم. رستوران خیلی خلوت بود و ما هم کاملا از دید بقیه ی مشتری ها دور بودیم. چرا که کسی به سمت تخت های بالا نیومده بود. با خیال راحت کفش هامو درآوردم و سمت دیگه ی تخت نشستم و به پشتی تکیه دادم. فروزان هم خواست کفش هاشو دربیاره که علی آقا مانع شد و گفت که تخت کناری بشینن. فروزان سوالی و نگران نگاهم کرد و من هم با دودلی بهش لبخند زدم که یعنی اشکال نداره. فرامرز که حسابی گرفته به نظر می اومد تو فاصله ی یک متری من نشست و با صدای آرومی گفت:

-خوبی؟ اوضاع روبراهه؟

لبخند گیجی زدم و چیزی نگفتم. دلم می خواست بگم اوضاع تا قبل از برگشت تو روبراه بود. یا حداقل اینطور فکر می کردم! دست به سینه شد و گفت:


romangram.com | @romangram_com