#پل_های_شکسته_پارت_83

و پیام رو ارسال کردم. وقتی می گفت توی مدرسه ام پس معلوم بوده فروزان متوجه شده که اینطور با لبخند هی به پنجره نگاه می کنه، هی به من. ساکت به بحثی که نصیریان در مورد مبلغ اضافه کاری ها پیش کشیده بود گوش می دادم. فرامرز جواب داد:

-اگر اشکالی نداره، امشب شام با هم بریم بیرون.

سریع به دایی اس دادم:

-سلام. خسته نباشی. فرامرز الان ازم خواست امشب باهاش شام برم بیرون. زود جواب بدین لطفا.

و دایی هم واقعا خیلی زود جواب داد:

-سلام. قبول کن ولی بگو تنها نمیام.

در جواب فرامرز نوشتم:

-باشه، ولی تنها نمیام.

با تاخیر جوابم رو داد:

-باشه. ساعت هفت آماده باش، میام در خونه ات دنبالت.

نصیریان در حالی که به سمت جالباسی می رفت گفت:

-من دیگه میرم. بفرمایید خونه.

ازش تشکر کردیم و بعد از خداحافظی رفت. سریع به سمت فروزان برگشتم، با لبخندی گفت:

-اونم موبایل دستش بود … درست حدس زدم؟

خندیدم و گفتم:

-داری واسه خودت یه پا کارآگاه می شی.

لبخند عریضی زد و گفت:

-فضولیه بپرسم چی می گفت؟

لبهامو به هم فشار دادم و گفتم:

-امشب با هم شام میریم بیرون.

ابروهاش بالا رفت و گفت:

-من به خودم این اجازه رو میدم که فضولیمو بیشتر کنم … به نظر من اصلا کار درستی نیست. بیشتر به خاطر شرایط خودت میگم. شهر کوچیکه و مردم عقلشون به چشمشون!

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-راستش دایی گفت قبول کنم و بگم که تنها نمیام. فرامرز هم این موضوع رو قبول کرد.

چونه اش رو خاروند و گفت:

-خب باز این یه چیزی! داییت میخواد بیاد؟

romangram.com | @romangram_com