#پل_های_شکسته_پارت_82


-بابا من ازت خیلی بزرگترم! یه احترامی چیزی!

نصیریان با سینی چای وارد دفتر شد و گفت:

-از این به بعد حقوق آبدارچی رو هم خودم می گیرم.

به حرفش خندیدیم. سینی رو روی میز فروزان که کنار من بود گذاشت و لیوان چای خودش رو برداشت و پشت میزش نشست. فروزان دست از فضولی کردن توی کار کارگرها کشید و نگاهش رو از پنجره گرفت و رو به من گفت:

-اینایی که اومده بودن عزا خواهر و برادر بزرگت بودن؟ یا ازاینا بزرگتر هم داری؟!

نیم خیز شدم و یکی از لیوان ها رو برداشتم و گفتم:

-مریم خواهرم بچه ی اوله که بیست سال ازم بزرگتره. بعد پیمانه، بعد داداش محمدم و بعد مائده، بعدش هم که بنیامین بود که خیلی وقت پیش فوت شد.

هر دو همزمان خدابیامرزی گفتن. تشکری کردم و گفتم:

-همه اختلاف سنیشون دو سال یا سه ساله، فقط من بودم که از بنیامین ده سال کوچکتر بودم.

نصیریان با خنده گفت:

-از دستشون در رفتی.

با اینکه زیاد باهاش اهل شوخی نبودم ولی به حرفش خندیدم و گفتم:

-دقیقا! و مادرم زیاد راضی نبوده و خجالت می کشیده که بقیه بفهمن بارداره چون سنشون زیاد بوده، پدرم که چهل رو هم رد کرده بوده! ولی خب به خاطر غضب خدا و اینطور چیزا منو نگه داشتن! البته که دلگرمی های پدرم هم بی تاثیر نبوده.

نصیریان خودش رو جلو کشید و روی میزش تکیه داد و گفت:

-معمولا اینطور بچه ها که تو سنین بالای پدر و مادرشون به دنیا میان خیلی هم عزیز می شن.

فروزان با لبخند عمیقی در سکوت به بحث ما گوش می کرد. لبخند غمگینی روی لب نشوندم و گفتم:

-واقعا همینطور بود. پدرم آدم م*س*تبد و یک کلامی بود. مخالف درس خوندن دختر نبود اما اجازه نمی داد که خارج از شهر بخونن، اما در مورد من خیلی زود کوتاه اومد.

با خنده اضافه کردم:

-وقتی کوچیک بودم یه جورایی خواهر و برادرهام بهم حساس شده بودن. از اون بچه لوس هایی بودم که آخر شب گزارش کار همه رو کف دست بابام می گذاشتم.

هر دو خندیدن و فروزان با بدجنسی گفت:

-خیلی هم بهت میاد.

خواستم جواب بدم که صدای گوشیم بلند شد، از روی میز برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم، فرامرز پیام داده بود:

-سلام. من مدرسه ام، می تونی بیای از دفتر بیرون ببینمت.

نفس عمیقی گرفتم و در جوابش تایپ کردم:

-سلام. ترجیح میدم توی مدرسه نبینمت.


romangram.com | @romangram_com