#پل_های_شکسته_پارت_81

سرش رو زیر انداخت و گفت:

-من چهل رو رد کردم … داره سنم بالا میره و واقعا نمی تونم خواستگار های رنگ و وارنگ الناز رو تحمل کنم. الناز هم دوست داره تکلیفش رو مشخص کنم!

با ناراحتی گفتم:

-حالا فامیل خودمون هیچی! به خانواده ی الناز فکر کردین دایی؟! به اینکه پدرش رو چطور می خواین راضی کنید؟

-مادرش کم و بیش خبر داره. با پدرش هم رابطه ی خیلی خوبی دارم.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

-نمی دونم چی بگم دایی.

قیافه اش حسابی درهم بود. حقش نبود بعد از این همه لطفی که در حقم کرده اینطور ناجوانمردانه ته دلش رو خالی کنم. لبخندی روی لب نشوندم و در حالی که به جلو خم می شدم گفتم:

-ولی دایی … تحت هر شرایطی من با شمام، به نظرم سلیقه تون حرف نداره. اون واقعا خوشگل و مهربون و مودبه.

لبخند دوباره به صورتش برگشت و از ته دلش گفت:

-نوکر دایی خودم هم هستم.

و من با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم:

-حتی فکرش رو هم نمی کردم دایی که یه روزی چنین حرفایی ازت بشنوم!

باز هم گوش هاش سرخ شد و سریع بلند شد و پیش دستی ها رو جمع کرد.

با لبخند غمگینی بهش زل زدم. از ته دل خوشبختیش رو می خواستم. ده سال زمان کمی نیست، کاش پایان این همه انتظارش شیرین باشه.

از ذهنم گذشت نه ماه آشنایی و دوستی و یک سال ازدواج هم برای آشنایی زمان کمی نیست ولی … من وفرامرز گند زده بودیم!

فصل بیستم:

فروزان با خنده گفت:

-پس یه جین بچه این!

خندیدم و گفتم:

-حالا چی شده به شجرنامه ی من علاقمند شدی؟!

خودکارش رو توی دستش چرخوند و گفت:

-هیچی می خوام از خانواده ت بگی تا یادت بیفته که دلت براشون تنگ شده.

خندیدم و گفتم:

-خدا رو شکر که تابستونا فقط دو روز در هفته میایم، وگرنه از شدت کم کاری شدیدا آسیب می دیدی!

با خنده اخم کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com