#پل_های_شکسته_پارت_80


-اون بیست و پنج سالش کامل نشده … خدایا! اون حتی وکیل هم نیست! کجا باهاش آشنا شدین دایی!

لبهاشو به هم فشرد و در حالیکه پیش دستی ها رو جمع می کرد گفت:

-توی مدرسه اش. دختر خیلی خوبیه اینطور نیست؟

خودم رو روی مبل انداختم و گفتم:

-جمع کردن پیش دستی ها رو بذارین واسه یه وقت دیگه، خواهش می کنم الان فقط منو از بهت در بیارید!

لبخندی زد و رو به روم نشست و بعد از کمی فکر کردن و با مسخرگی چشم چرخوندن و هی لبخند تحویل قیافه ای آماده به انفجار من دادن شروع کرد:

-ده سال پیش توی دبیرخانه اداره مسوول بودم و هنوز قسمت جمعدار اموال نیومده بودم. من رو معمولا برای دیدن مدارس و به اصطلاح بازرسی نمیبردن. اونروز برای یه کار شخصی از اداره بیرون اومدم، آقای علوی ازم خواست که گروهشون رو به مدرسه برسونم، من هم توی رودربایسی قبول کردم و اونها رو رسوندم به یه مدرسه ی دبیرستان دخترانه.

کف دستهاشو به هم مالید و من توی ذهنم سریع حساب کردم که اون موقع سی و یکی دوسالش بوده. همون موقع ها که من با عشق عجیب و غریب هم دانشگاهی سمج و پولدارم، فرامرز آزاد دست و پنجه نرم می کردم!

-شاید شیطنتم گل کرده بود! نمی دونم واقعا چرا…. تعارفشون رو توی هوا گرفتم و باهاشون وارد مدرسه شدم و به کلاس ها سر کشی کردیم. یکی از کلاس های اول ساعت ورزششون بود. وقتی از گروه جدا شدم تا برم، توی حیاط یه توپی با تموم قدرت خورد توی سرم.

انگار که الان اون لحظه ها جلوی چشماشه خندید و گفت:

-چشمام برای یه لحظه سیاهی رفت ..

ساکت شد و بعد از چند ثانیه گفت:

-الناز سرویس زده بود و سر منو ترکونده بود. اومد جلو و عذرخواهی کرد. چند روز بعد هم آقای کبودوند که یکی از همکارها بود اومد سراغم و به خاطر قضیه ی توپ عذرخواهی کرد و دفعه های بعد به صورت اتفاقی ( و با خنده اضافه کرد) کاملا اتفاقی الناز رو دیدم، شاید باورت نشه ولی از همون اول فهمیدم که این دختر تا چه حد می تونه شیطون و دوست داشتنی باشه.

با لکنت گفتم:

-ده … ده ساله که … (با صدایی که ناخواسته بالا رفت گفتم) دایی با هم دوستین؟!!!!

دایی خندید و گونه هاش سرخ شد. وای خدای من، واقعا سر در نمی آوردم! از وقتی دبیرستانی بودم همه در حال انتخاب کردن دختر برای دایی قاسم بودن و اون می گفت تا به زندگیم نظم ندم ازدواج نمی کنم! از زمانی که دانشگاه قبول شده بود همین شهر مونده بود و همینجا هم سر کار رفته بود. و حالا اعتراف می کرد ده ساله با دختری که واقعا جای دخترشه دوست بوده! من تو بهتِ النازم! یه دختر به زیبایی و جایگاه اون چرا باید با یکی مثل دایی قاسم که همه ی موهاش خاکستری شدن دوست باشه!

-اونجوری نگام نکن مژده! الناز هم .. نسبت به من بدون حس نیست … راستش ده سال فکر کنم فرصت کافی باشه برای اینکه من و اون به نتیجه ی واحدی رسیده باشیم!

سرم رو چند بار به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

-دایی ذهنم جمع نمی شه … یه کم بیشتر توضیح بده!

دایی گوششو خاروند و گفت:

-خب یه جورایی میشه گفت رفتار دوره ی نوجوونی و جوونی الناز رو من شکل دادم. خب من اون موقع تو اوج جوونی بودم. ما هیچ وقت پامونو از گلیممون فراتر نذاشتیم … بهت که گفتم! اون اولین باریه که به خونه ام اومده بود … سال اول که کنکور داد حقوق غیر انتفاعی قبول شد ولی چون راه دور بود من اجازه ندادم بره … پدرش خیلی ازش ناراحت شد و سرزنشش کرد که یک سال دیگه می خواد درس بخونه ولی خب خبر نداشت که الناز از من بیشتر حرف شنوی داره!

دستم رو بالا آوردم و گفتم:

-دایی کافیه!

ساکت شد و بهم زل زد، لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:

-می خوای حالا باهاش ازدواج کنی؟!


romangram.com | @romangram_com