#پل_های_شکسته_پارت_79

همه حواسم رو دادم به دایی و اون ادامه داد:

-برخلاف ظاهر دست و دلبازش که میگه حاضره خونه رو گرونتر از قیمت واقعیش بخره، به نظرم خیلی هم اهل حساب و کتابه و ریسک نمی کنه، اون ماجرای قیمت اضافی هم پیشنهاد فرامرزه نه فربد!

چند لحظه متفکرانه به میز خیره شد و گفت:

-فکر کنم چشمش بدجور توی اون خونه اس و از اینکه فرامرز اون رو به عنوان مهریه به تو داده زیاد راضی نبوده! الان هم فکر کنم بتونیم از طریق همین خونه ازش بخوایم فرامرز رو کمی نرمترکنه و در عوض ما هم خونه رو به قیمت مناسب تری بهش بدیم.

با ناراحتی گفتم:

-ولی دایی فکر کنم به همین زودی ها لازم بشه که خونه رو بفروشیم.

با اخم گفت:

-چطور؟

ماجرای بعد از ظهر و صحبت های خونه ی مادر سهراب رو تعریف کردم. الناز با لبخندی گفت:

-این یه مساله کاملا طبیعیه! ناراحتی هایی که بعد از مرگ یه عزیز اتفاق می افته معمولا از قضیه ی ارث شروع می شه!

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-من اصلا ناراحت نیستم. خب اونها هم حقی دارن!

دایی م*س*تقیم به من نگاه کرد و گفت:

-پس می خوای خونه رو بفروشی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-و البته خیلی سریع هم می خوام یه خونه ی خوب پیدا کنم.

الناز گفت:

-شاید خونه ای که توش نشستی رو به این زودی ازت نگیرن!

سرم رو کج کردم و گفتم:

-نمی شه منتظر موند و دید که اونها چه تصمیمی می گیرن! من نمی خوام بار اضافی روی دوش کسی باشم!

با ناراحتی لب هاشو جمع کرد و چیزی نگفت و بعد از خوردن میوه قصد رفتن کرد. خودش ماشین آورده بود و من و دایی تا جلوی در ساختمون همراهش رفتیم و ازش خداحافظی کردیم.

به محض اینکه برگشتیم داخل خونه عین بمب منفجر شدم:

-دایی واقعا هدفتون از اینکه منو اینجور توی شوک قرار دادین چی بود؟!

دایی خندید و گفت:

-من همیشه ترس اولین دیدار خانواده ام با الناز رو داشتم و بعد از کلی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که اینجوری بهتره!

با ابروهای بالا رفته گفتم:

romangram.com | @romangram_com