#پل_های_شکسته_پارت_9

سرم رو به نشونه ی ندونستن تکون دادم و پنجره رو باز کردم و رو به دانش آموزی که هنوز تو حیاط بود داد زدم:

-مگه پنج دقیقه قبل زنگ کلاس نخورده؟ شما تو حیاط چی کار می کنی؟!

بدون حرفی به سمت سالن کلاس ها رفت. پنجره رو بستم و گفتم:

-ولی دبیرستان رو بیشتر از راهنمایی دوست دارم.

فروزان با اخمی مصنوعی گفت:

-دستت درد نکنه! از دست ما خسته شدی؟

خواستم جواب بدم که با به صدا در اومدن موبایلم عذرخواهی کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، نگار بود، ناخودآگاه اخم کردم و جواب دادم:

-سلام نگار جون.

-سلام مژده ی عزیزم خوبی؟ امین جون و آقا سهراب چطورن؟

باز هم قلبم بی قرار شده بود، دم عمیقی گرفتم و گفتم:

-خوبیم شکر خدا، خودت و مازیار چطورین؟

اون هم تشکر کرد و بعد گفت:

-راستش مژده خودت که می دونی اصلا قصد نگران کردنت رو ندارم، اما چون خودت خواستی زنگ زدم که خبر بدم …. فرامرز امروز پرواز داره.

پاهام شل شد و روی اولین صندلی نشستم. فروزان با نگرانی از روی صندلیش بلند شد و با چند ثانیه مکث از دفتر خارج شد.

-الو … مژده؟

چشم هام رو برای چند ثانیه بستم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم:

-ممنون که خبر دادی.

لحن نگار هم نگران شده بود:

-عزیزم خودتو اذیت نکن. شاید فرامرز اصلا یادش نباشه که پسری هم داره! وگرنه این همه سال یه بار با مازیار در مورد امین حرف می زد!

چشم هام پر از اشک شد و با تندی جواب دادم:

-امین به محبت پدر بی مهری مثل اون احتیاج نداره … اصلا امین نمی دونه که فرامرز زنده اس.

سکوت برقرار شد. انگار واسه ثانیه ای قلبم هم یادش رفت کار کنه. نگار با صدای بهت زده ای سکوت رو شکست:

-تو به امین گفتی پدرش مرده؟

تازه اون لحظه بود که خودم به عمق فاجعه پی بردم. با صدای لرزونی گفتم:

-نگار؟!

-….

romangram.com | @romangram_com