#پل_های_شکسته_پارت_8
-زبون به دهن بگیر که جلوی داییت ادبت نکنم.
چشم هام پر از اشک شد. نمی خواستم عصبیش کنم. سرمو پایین انداختم، نفسش رو بیرون فرستاد و با لحن غمگینی گفت:
-بی انصاف… همش یه هفته دیگه پیشتونم! بعدش دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمتون….چرا اذیتم می کنی؟
سرمو بالا آوردم و از مشغول بودن دایی استفاده کردم و روی پنجه پاهام ایستادم و چونه ی سهراب رو ب*و*سیدم و با صدای آروم گفتم:
-معذرت می خوام، منظوری نداشتم. فقط …. به هم ریخته ام.
با دلخوری نگاهم می کرد، بعد از چند ثانیه گفت:
-اشکالی نداره عزیزم. ببخش از کوره در رفتم.
به روی همدیگه لبخند غمگینی زدیم و با صدای دایی از هم فاصله گرفتیم:
-عجب خانوم محترمیه!
سهراب با خنده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
-مبارک شوهرش.
-مجرده.
از شدت حاضر جوابی دایی، من و سهراب با صدای بلند خندیدیم و دایی گونه هاش قرمز شدن و گفت:
-خجالت بکشین، من سن پدرتونو دارم!
سهراب هم با خنده دست هاشو بالا آورد:
- ما که چیزی نگفتیم!
در حالی که می خندیدم به سحر –خواهر سهراب- پیام دادم:
-سلام عزیزم. امین اذیت می کنه؟ بیایم دنبالش؟
بعد از چند ثانیه جواب داد:
-امین و اذیت؟ فقط سقف خونه هنوز سر جاشه! بیاین هم، پسر من نمی ذاره امینو جایی ببرین.
فصل چهارم:
از روی صندلیم بلند شدم و در حالی که به سمت پنجره ی رو به حیاط می رفتم گفتم:
-می دونی چیه فروزان جون؟ نه این که از معاون بودن خسته شده باشم! اما تدریس و سر کلاس رفتن یه لطف دیگه ای داره.
فروزان که مدیر مدرسه بود و حداقل پانزده سال از من بزرگتر بود با لبخندی دستهاش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
-می فهمم عزیزم. گمون کنم سال دیگه دوباره برای تدریس بری.
romangram.com | @romangram_com