#پل_های_شکسته_پارت_7
-همون موقع مهریه ام رو کامل پرداخت کرد.
برای چند ثانیه ساکت شد و بعد گفت:
-طبق قانون جدید حضانت فرزند چه پسر و چه دختر تا هفت سالگی با مادره و بعدش با تشخیص دادگاه با پدر.
چشم هام پر از اشک شد، امینم هفت سالش بود. یک دستم رو از بین انگشت های سهراب بیرون کشیدم و روی لبم گذاشتم و به ادامه ی حرف های خانم کبودوند گوش دادم.
-شوهر سابقت می تونه ادعا کنه، البته باز هم این دادگاهه که شرایط رو بررسی می کنه و رای رو صادر می کنه.
و با لحن شوخی اضافه کرد:
-البته مژده جون، عاقلانه اش اینه که صبر کنی تا همسر سابقت برگرده، شاید این همه اضطراب تو بی جهت باشه!
دایی تلفن رو از روی اسپیکر برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سهراب زیر لب غر زد:
-اسکل تر از تو ماییم که زنگ می زنیم به وکیل!
با عصبانیت دست دیگه ام رو هم عقب کشیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
-کسی مجبورت نکرده!
و به سمت آشپزخونه رفتم. بلافاصله پشت سرم اومد و با لحن طلبکار و البته پچ پچ گونه گفت:
-من گفتم تو مجبورم کردی؟! من میگم بذار اول اون مردک بی ناموس خبر مرگش بیاد! بعد بیفت دنبال راه چاره!
با حرص گفتم:
-تو چی می فهمی توی دل من چی می گذره؟! از دیروز صبح تا الان دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.
دست هاشو با کلافگی به کمرش زد و زیر لب غر زد:
-کم واسه خودمون مشکل داریم!
به سمت گاز رفتم و با بغض گفتم:
-البته واسه تو که بد نمی شه! از شر امین راحت می شی!
و خودم هم بلافاصله از حرفی که زدم پشیمون شدم. اما دیر شده بود چون سهراب از کوره در رفت و دستش دور بازوم پیچیده شد و محکم منو به سمت خودش کشید و بعد از چسبیدن هر دو بازوم از بین دندوناش گفت:
-صد دفعه گفتم متلک ننداز از این کارت متنفرم.
بازوهام داشتن خرد می شدن. صدای صحبت دایی با وکیلش میومد، انگار مکالمه شون رو به اتمام بود. ترس برم داشت، با صدای لرزون گفتم:
-سهراب … داییم.
با خشم گفت:
-از مریضیم سوءاستفاده نکن. می دونی که قاطی کنم چه بلایی سرت میارم!
و با حرص منو به عقب هُل داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com