#پل_های_شکسته_پارت_6


دایی یکی از صندلی های دور میز وسط رو برداشت و کنارم نشست و با صدای آرامی گفت:

-سهراب چی می گه دایی؟

لبهامو به داخل دهنم کشیدم و گفتم:

-دیروز نگار، همکلاسی دانشگاهم بهم زنگ زد. شوهرش هم همکلاسیمون بود و البته دوست فرامرز، بعد از ازدواج با فرامرز، باهاشون رفت و آمد داشتیم. هر چند وقت یه بار با هم صحبت می کنیم. نگار می گفت فرامرز می خواد برگرده ایران.

با پوزخندی ادامه دادم:

-رفت آب دهنشو ریخت و برگشت.

دایی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:

-عاقبت عشق و …

اجازه ندادم حرفشو کامل کنه و با دلخوری گفتم:

-دایی خواهش می کنم … الان توی شرایطی نیستم که اشتباهمو به روم بیارین.

نفسش رو فوت کرد و گفت:

-چو فردا رسد فکر فردا بکن. اون جوون لاابالی که من می شناختم! فکر گرفتن بچه نیست، مگر اینکه دوباره پی خودت باشه!

چشم هام گرد شد:

-دایی؟!

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

-البته اگر زن نگه دار بود که خونه و زندگیشو ول نمی کرد بره دنبال یللی تللی!

این جمله اش معقول تر بود. ضیایی جلوی در قرار گرفت:

-خانوم صمدی الان اگر میاین، سرم خلوته.

از روی صندلی بلند شدم و رو به دایی گفتم:

-شب بیاین خونه ی ما، سبزی پلو درست می کنم.

دایی سرش رو به معنی باشه تکون داد و بعد از گرفتن کوپن های بیمه از اونها خداحافظی کردم و به اتاق آقای ضیایی رفتم.

فصل سوم:

توی مبل فرو رفته بودم و سهراب هر دو دستم رو توی یک دستش گرفته بود و سعی می کرد با لبخندش بهم دلگرمی بده. دایی هم متفکرانه به تلفن چشم دوخته بود و به صحبت های خانوم کبودوند-وکیلش- گوش می داد.

-اگر زوجه مهر رو در ازای حضانت فرزند مشترک به شوهر بخشیده، مرد نمی تونه ادعای حضانت رو داشته باشه، مگر اینکه مهریه رو به زوجه پرداخت کنه.

لب های خشک شده ام رو به سختی از هم باز کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com