#پل_های_شکسته_پارت_5
به سمتم برگشت و موشکافانه نگاهم کرد و بهم نزدیک شد و گفت:
-کی بهت گفته؟
-یکی از دوستای مشترکمون.
با ناراحتی گفت:
-از کجا معلوم که امینو بخواد! … از الان عزاشو گرفتی؟
سرم رو به نشونه ی ندونستن به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-سهراب من …
لبخند مهربونی زد و گفت:
-نمی ذارم آب تو دل تو و امین تکون بخوره. هر کاری لازم باشه انجام می دیم.
همراه با بغض لبخند زدم. انگار تموم خستگیم از تنم بیرون رفت … حتی اگر کاری از دست سهراب بر نمیومد …. احتیاج داشتم که یه نفر بهم امید بده. چند ضربه ی دوستانه به بازوم زد و گفت:
-قیمه ام یخ کرد.
فصل دوم:
هن و هن کنان کیس رو روی میز گذاشتم و رو به آقای ضیایی – مسوول فناوری اداره – گفتم:
-من الان بر می گردم.
قرار بود نرم افزار جدید رو روی سیستم های مدارس نصب کنن و البته چون من فرصت نکرده بودم به کلاس آموزشیش برم به لطف سفارش دایی قاسم، آقای ضیایی خودش می خواست بهم توضیح بده. توی چارچوب اتاق جمع دار اموال قرار گرفتم و به در باز اتاق ضربه زدم. کوپن های بیمه ی طلایی روی میز کوتاه وسط اتاق پر بود و چند کارمند هم مشغول جدا کردن فیش های خودشون بودن و کسی صدای ضربه ی بی جون من به در اتاق رو نشنید.
وارد اتاق شدم و رو به آقای علوی سلام دادم، با صدای سلام و احوال پرسی ما دایی قاسم سرش رو از توی کمد فلزی بیرون آورد و با دیدن من گل از گلش شکفت. اشاره کرد پشت میزش بشینم.
میز رو دور زدم و پشت میزش نشستم و در همون حال رو به آقای علوی گفتم:
-مال ما هم اومده؟
و به برگه های بیمه ی طلایی اشاره کردم. به جای علوی دایی جواب داد:
-کوپن تو رو کنار گذاشتم.
توی صندلیم فرو رفتم و شروع کردم به ور رفتن با حلقه ازدواجم با سهراب. ده سال قبل که دانشگاه اینجا قبول شده بودم فکر نمی کردم بتونم دور از خانواده ام دووم بیارم. دلتنگی هام و لوس بازی هام فقط به دو سه ماه اول ختم شد و به محض اینکه سر و کله ی فرامرز توی زندگیم پیدا شد همه دلتنگیم از خانواده دود شد و رفت هوا.
لعنتی …. خودم رو بعد از رفتنش تباه شده می دیدم! اونقدر حضورش توی زندگیم پررنگ شده بود که تا مدت ها بعد از رفتنش احساس سردرگمی می کردم. شاید اگر مثل همیشه اصرار می کرد و پاپیچم می شد که برم، می رفتم! اما خیلی زود کوتاه اومد، البته که حضور مادر و خواهرش بی تاثیر نبود! از اولش هم من و فرامرز برای خانواده ی همدیگه وصله ی ناجور بودیم.
دایی توی لیوان خودش برام چای ریخت، و روبروم قرار داد، با لبخند گفتم:
-دایی، جون من چند بار از صبح تو همین لیوان چای خوردی و نَشُستیش؟
دایی و آقای علوی با هم خندیدن و آقای علوی جواب داد:
-خاکی باش دخترم.
romangram.com | @romangram_com