#پل_های_شکسته_پارت_4


قدمی عقب رفت و با لبخند گفت:

-سلام … قیمه پختم.

و این یعنی که قضیه ی رفتن به اداره منتفیه. انگشت اشاره و شصتم رو روی بند کیف کشیدم و گفتم:

-قول می دم سر نیم ساعت …

ابروهاش در هم رفت:

-بذارش برای فردا.

دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم که با لحن خشکی گفت:

-بیا تو.

و قیافه ی برزخیش نشون داد که ادامه دادن این بحث به هر نتیجه ای که ختم بشه برای من یکی خوشایند نیست! لبخند کج و کوله ای زدم و به سمت خونه قدم برداشتم. امین که تسلیم شدن منو دید اخماش عمیق تر شد و به سمت اتاقش دوید. به محض بسته شدن در اتاقش توی آ*غ*و*ش سهراب قرار گرفتم. سرمو عمیق ب*و*سید و گفت:

-واسه خانومم ناهار پختم. دلت میاد؟

کیفم رو ازم گرفت و کمکم کرد مانتوم رو در بیارم، توی شرایطی نبودم که به درست و یا غلط بودن ازدواج مجددم فکر کنم. سهراب زمانی وارد زندگیم شد که به حضور همه جانبه ی یک مرد احتیاج داشتم. دایی قاسم تحت هر شرایطی پشتم بود اما من … باید با خودم صادق باشم، من احتیاج به همسر داشتم. همسر … فرامرزی که درست توی حساس ترین نقطه ی زندگیم ترکم کرده بود و سهراب … به سمتش برگشتم و عمیق به صورتش زل زدم. خب سهراب مرد صد در صد ایده آلی نبود! اما مردونگیش رو توی این چهار سال زندگی مخصوصا این اواخر برای من ثابت کرده بود. خواستم به سمت اتاق امین برم که بازوم رو چسبید و گفت:

-تا تو دست و صورتت رو بشوری من امینو صدا می زنم.

به روش لبخندی زدم و به سمت دستشویی رفتم. می دونستم که سهراب چندان راضی به حضور امین توی خونه نبود، اصلا یکی از شرط های ازدواجمون همین بود و امین دو سال پیش دایی قاسم زندگی کرده بود، دست آخر هم اونقدر بین راه مونده بودم که خود سهراب دلش به حالم سوخت و پیشنهاد داد امین رو بیاریم پیش خودمون، و امین هم از لحظه ی اول بنای ناسازگاری گذاشت، البته جلوی خود سهراب کمی رعایت می کرد اما وقتی تنها بودیم با تیکه هاش باعث آزارم می شد.

وقتی از دستشویی خارج شدم از همون فاصله امین رو دیدم که پشت میز توی آشپزخونه نشسته و به دیس برنج زل زده. صدای سهراب از پشت سرم باعث شد از ترس تکون بخورم:

-چیزی شده؟

به سمتش برگشتم. ابروهاش توی هم رفت:

-تو فکری!

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و حوله رو از دستش گرفتم و گفتم:

-فقط خسته ام.

سرش رو چند بار بالا و پایین برد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:

-بعد از ناهار حرف می زنیم.

نفسم رو فوت کردم و با صدای آرومی گفتم:

-فرامرز داره بر می گرده.

ایستاد اما به سمتم بر نگشت. بغضی که داشت سر باز می کرد رو با نفس عمیقی پس زدم و گفتم:

-اگر امینو بخواد!


romangram.com | @romangram_com