#پل_های_شکسته_پارت_3

دستمو به نشونه ی سکوت بالا آوردم و گفتم:

-خیلی خب! این بحث رو همین جا تمومش کن تا وقتی که بیام و با مدیرت حرف بزنم. امین نمی خوام توی خونه به نمایش امروزت ادامه بدی! می دونی که …

حرفم رو قطع کرد و گفت:

-آره می دونم … سهراب داره می میره و نباید ناراحتش کنیم.

با دهن نیمه باز نگاهش کردم. شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

-خب … خود سهراب گفت!

چشم هام پر از اشک شد و بدون حرفی ماشین رو به حرکت در آوردم. نباید سهراب بمیره … اگر می مرد … تکلیف من چی می شد؟! خدایا می بینی؟ با یه شب گفتن و خندیدن توی اتاق نماز، مرگ سهراب عقب میفته؟ نه! من حتی به اون انرژی مضاعف هم نیاز ندارم، تا همین جاش هم بیشتر از توانم جنگیدم! من فقط حمایت خودتو می خوام … که انگار فراموشم کردی!

-مامان حرف بدی زدم؟ داری گریه می کنی؟

لب زیرینم رو بین دندونام گرفتم و با یک دستم اشک هام رو پاک کردم و ماشین رو جلوی در ساختمان نگه داشتم و قبل از پیاده شدن گفتم:

-درسته که سهراب مریضه … اما خودت که داری می بینی! هنوز سر کار می ره، آدمی که سر کار میره یعنی به زندگی امید داره و امید هم کلید نجات هر مشکلیه.

می دونستم یک درصد از جمله ای که گفتم رو قبول نداره اما باز هم به روم لبخند زد و خودش رو به سمتم کشید و بعد از ب*و*سیدن گونه ام گفت:

-آره مامان … حق با توئه.

و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-کلید رو بده، من درو باز می کنم.

و بعد از گرفتن کلید سریع پیاده شد، با چشم های پر از اشک به قامت کوچولوش که تلاش می کرد در رو به سرعت باز کنه نگاه کردم. ذهنم کشیده شد به امروز صبح و تماسی که تمام سیستم عصبیمو به هم ریخته بود. امین تنها چیزی بود که برای به دست آوردنش نجنگیده بودم. اگر اون رو هم از دست می دادم ….! خدایا نیم ساعت قبل یه حرفی زدم و گفتم اگر امین نبود آرزوی مرگ می کردم … اگر امین نباشه احتیاجی به آرزوی مرگ نیست! من در جا می میرم!

ماشین رو پارک کردم و با امین به سمت آسانسور رفتیم. خبری از بغض و گریه ی چند دقیقه قبلش نبود .. در عوض من پکر تر شده بودم. توی دیواره آسانسور خودم رو نگاه کردم و با چند تا لبخند و نفس عمیق کمی ظاهر آویزونم رو سر و سامون دادم. بچه ام این روزها بس که درگیر سهراب بودم، همه ش منو درب و داغون و خسته دیده بود!

به محض اینکه کلید رو توی قفل انداختم امین که خم شده بود تا بند کفش هاشو باز کنه گفت:

-راستی مامان یه کیس سیاه روی صندلی های عقب ماشین بود … مال کی بود؟

با دست زدم روی پیشونیم، به کل یادم رفته بود! اصلا به خاطر بردن همین کیس یه مقدار زودتر از مدرسه زده بودم بیرون و وقت شد که دنبال امین هم برم. به جای من امین کلید رو چرخوند و در حالی که وارد خونه می شد گفت:

-باز نندازی گردن من بگی تقصیر تو شدا!

بهش اخم کردم و گفتم:

-خوبه خودت می دونی مقصری! باید اون کیسو می بردم اداره که سرویسش کنن! تو برو تو من برم بدمش و بیام.

اما قبل از اینکه قدمی از در فاصله بگیرم صدای محکم سهراب توی راهرو پیچید:

-شما هیچ جا نمیری!

به سمتش برگشتم. توی چارچوب در ایستاده بود و امین هم پشت سرش با ابروهای درهم داشت نگاهمون می کرد. لبخند زدم و گفت:

-سلام، زود اومدی!

romangram.com | @romangram_com