#پل_های_شکسته_پارت_10
-نگار اگر فرامرز حرفی نزد … شما هم بهش چیزی نگینا؟!!
بغضم شکست و بی اراده زدم زیر گریه:
-فقط همین مونده که امین از من زده بشه!
فروزان با لیوان آب قند به دفتر برگشت و با دلسوزی نگاهم کرد. نگار با لحن شلی جواب داد:
-ما که چیزی بهش نمی گیم … نمی دونم!
و ادامه حرفش رو با انرژی بیشتری گفت:
-هر چی خدا بخواد عزیزم. بیخودی غصه نخور، یک ماه بیشتر به پایان مدرسه امین نمونده.میخوای اجازه اش رو بگیر و یه هفته باهاش برو سفر.
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
-با این وضعیت سهراب کجا برم؟! دو روز دیگه هم میره واسه شیمی درمانی.
با ناراحتی گفت:
-یه کم دیر اقدام نمی کنه؟
مثل تموم این چند وقت حرصم گرفت:
-دلش واسه همه می سوزه جز خودش و منِ بدبخت! یه کار میکس عروسی داشت، مال رفیق صمیمیش بود، گفت اینو اول تحویل بده بعد میره. فردا تموم میشه. دکترش هم عصبانیه.
-چی بگم … خب عزیز مزاحمت نشم. کاری نداری؟
با لحن بی نهایت غمگینی جواب دادم:
-مرسی عزیزم که زنگ زدی، خداحافظ.
و به تماس خاتمه دادم و لیوان آب قند رو برداشتم و رو به فروزان که با نگرانی بهم زل زده بود گفتم:
-فرامرز امروز میاد.
سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. برای موبایلم پیام اومد. بازش کردم، سهراب بود:
-چند تا از لباس مجلسی هات به اضافه ی لوازم آرایشت رو برداشتم، بعد از مدرسه بیا آتلیه. امینو هم بیار.
جواب دادم:
-برای چی؟
با چند ثانیه تاخیر:
-برای عکس یادگاری از خانواده ی کوچیکمون.
موبایل رو روی میز انداختم و سرم رو با دو دستم چسبیدم. فروزان سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
romangram.com | @romangram_com