#پل_های_شکسته_پارت_11

-مژده؟

در حالی که با کف دو دستم سرم رو فشار می دادم گفتم:

-هیچی نیست، فقط به هم ریخته ام.

دستی به شونه ام زد و گفت:

-پاشو … پاشو برو خونه، تو اصلا امروز رو مود نیستی.

من هم از خدا خواسته گفتم:

-سختت نیست؟

با لبخندی گفت:

-دیگه ساعت آخره. بیا امضات رو برای آخر ساعت بزن و برو.

ازش تشکر کردم و بعد از امضا زدن دفتر حضور و غیاب از مدرسه خارج شدم و یکراست به سمت مغازه ی سهراب رفتم. جلوی مغازه اش پارک کردم و از ماشینم پیاده شدم. چشمم روی نوشته ی رنگی سر در مغازه افتاد … فتو جاوید … و ذهنم رفت به چهار سال قبل.

اون روز بارون شدیدی می اومد و من به همراه همکارم به عکاسی اومدیم، می خواستم برای گواهی نامه ام عکس بگیرم. سهراب اون موقع خیلی پُر تر بود. وقتی از پشت شیشه دیدمش رو به همکارم گفتم:

-چقدر بدم میاد از مردهای ریشو!

و همکارم هم با خنده گفت:

-حالا این دفعه رو بی خیال، قول میده عاشقت نشه.

اون لحظه اصلا فکر نمی کردم وقتی دایی صادق عکاسی جاوید رو معرفی کرد نیتی پشتش بوده. به همین خاطر وقتی برخورد سهراب جاوید، صاحب عکاسی و شخصیتی که ضد ظاهرش بود رو دیدم، هیچ دید بدی نسبت بهش پیدا نکردم و وقتی مقنعه خیسم رو مسخره کرد و خواست به زور یکی از مقنعه های چروک داخل مغازه اش رو سرم کنه از ته دل خندیدم و …

-عروس خانوم افتخار بدین بفرمایید داخل.

به صورت بی نهایت لاغر سهراب که حالا توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کردم و اون ادامه داد:

-لامپ مغازه سوخته، بیاین با حضورتون روشنش کنید.

ابروهام در هم رفت و گفتم:

-اس داده بودی!

سرش رو تکون داد و گفت:

-بله و گفته بودم بعد از مدرسه بیای … اونم آتلیه، نه اینجا و البته همراه امین. اما اگر خیلی عجبه داری الان …

با دیدن اخم من و همچنین قیافه ی آماده به گریه ی من ساکت شد و بعد گفت:

-یه لحظه صبر کن.

و به داخل عکاسی برگشت و بعد از برداشتن کتش بیرون اومد و با هم سوار ماشین اون شدیم. به محض اینکه حرکت کرد با صدای لرزون گفتم:

-سهراب چرا عذابم می دی! ما کم عکس داریم؟ وقت واسه این کارا زیاده، حال و روز من به عکس گرفتن می خوره یا تو! مگه قراره چند وقت نباشی؟

romangram.com | @romangram_com