#پل_های_شکسته_پارت_12


-شاید دیگه نباشم!

داد زدم:

-حق نداری این حرفو بزنی وقتی می بینی این همه بهت احتیاج دارم. برای یک بار هم که شده خودخواه نباش!

و لبهامو به هم فشار دادم و از شیشه ی ب*غ*لم به بیرون زل زدم و سعی کردم با چند نفس عمیق بغضم رو پس بزنم. سهراب سکوت رو شکست:

-می دونم سخته اما باید خودمون رو برای هر اتفاقی آماده کنیم. می دونم شاید شوهر خوبی برات نبودم … میدونم خیلی وقت ها دلت رو شکستم … بابت هر بار که دست روت بلند کردم دارم عذاب می کشم … بابت اون دوسالی که از امین دور نگهت داشتم … مژده من خودم می دونم چقدر برات بد بودم ….

ماشین رو گوشه ای متوقف کرد، دیگه نفس های عمیق هم نمی تونست مانع ریزش اشکهام بشه.

-شاید هم این مجازاتیه که خدا برام در نظر گرفته …. به خاطر ظلم هایی که در حقت کردم!

بدون این که به سمتش برگردم با گریه گفتم:

-بس کن سهراب.

دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

-گاهی اوقات می مونم که چطور ازت طلب بخشش کنم.

به سمتش برگشتم. چشم هاش قرمز بود، مثل روزی که فهمید بیماره و توی مطب دکتر برای چند ثانیه عمیق توی چشمهام زل زد و درست از همون لحظه به بعد تغییر کرد و تازه شد شبیه شوهرهای ایده آل! اون هم زمانی که هنوز پای چشمم به خاطر مشت هفته ی پیشش کبود بود! اون هم زمانی که اونقدر دلم از غیرت های بی جاش شکسته بود که مدام آه می کشیدم و در عین احتیاجم بهش می خواستم ازش دور باشم.

سعی کرد ایده آل باشه در حالی که ذهنم با خاطرات تلخش سیاه شده بود.

در حالی که اشکهام روان بود با صدای لرزونی گفتم:

-من خیلی وقته که بخشیدمت سهراب.

نگفتم از وقتی که گذاشتی امین بیاد پیشمون. نگفتم به خاطر احترامی که به امین گذاشتی در حالی که به حضورش چندان هم راضی نبودی …. نگفتم به خاطر امین!

همراه بغض لبخندی زد و سرم رو در آ*غ*و*شش گرفت و من هم بی صدا به هق هقم ادامه دادم. سرم رو نوازش کرد و گفت:

-خودم رو سرزنش می کنم که ای کاش بچه دار می شدیم، بعد پشیمون می شم و میگم اگر برنگردم مژده تک و تنها با بچه ی من …

سرمو ب*و*سید و ادامه داد:

-اگر خوب شدم بچه دار بشیم؟

چشمامو بستم:

-باشه.

با هیجان ادامه داد:

-اگر دختر بود اسمشو بذاریم سارا …

فصل پنجم:


romangram.com | @romangram_com