#پل_های_شکسته_پارت_13

در حالی که دستهام رو با پیشبندم خشک می کردم سرم رو از در آشپزخونه بیرون آوردم و با حالت پچ پچ گونه و حرصی گفتم:

- امین!!! مگه بهت نمی گم صداشو کم کن؟

با خونسردی از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:

- نمی شنوم!

به سمتش رفتم و زیر لب غر زدم:

- مگه گوشات سنگینه بچه!

و کنترل رو از روی میز برداشتم و صداش رو به حداقل رسوندم. ابروهاش بالا رفت:

- مامان تو الان صداشو میشنوی؟

صفحه تلویزیون رو اشاره کردم و گفتم:

- موش و گربه حرف می زنن؟!

و بعد با ناراحتی به در اتاق کار سهراب نگاه کردم و گفتم:

- مگه ندیدی با چه حالی رفت توی اتاق؟

چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:

- تو دوست داری خوب بشه؟

چشمهام گرد شد و گفتم:

- معلومه که دوست دارم!

لبخند غمگینی زد و هیچی نگفت. حس کردم نگاهش غمگینه، این چند روز … این چند روز لعنتی و پر از اضطراب … پایانش خوشه مگه نه؟

جلوی صورتش خم شدم و گفتم:

- دوست داری توی آشپزی مامانو کمک کنی؟

نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:

- می تونم دو تا لیوان شیرکاکائو درست کنم.

و سریع بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. حس کردم که راه گلوم کیپ شد، امین با همه ی بداخلاقی و تُخسیش از کمترین روش ها برای شادکردن من استفاده می کرد. اگر می فهمید که بهش دروغ گفتم چی؟!

- مامان … منو پیچوندی رفتی پیش سهراب؟

در حالی که خنده ام گرفته بود به سرعت به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:

- هیسسس … چه خبرته!

ریز خندید و گفت:

romangram.com | @romangram_com