#پل_های_شکسته_پارت_14


- آخه از جایی که وایستاده بودی تا اینجا ده قدم هم نمی شد! … شکر کجاست؟ یه ذره آب جوش هم بده.

قیافه ام رو مظلوم کردم و گفتم:

- امین جون؟

چند ثانیه با دقت نگاهم کرد و گفت:

- بذار خودم حدس بزنم چی می خوای.

خنده ام رو کنترل کردم و امین گفت:

- آشغال بذارم دم در؟ … نه این نیست! … امممم برگردم تلویزیونو خاموش کنم؟

من هنوز همونجور مظلوم نگاهش می کردم. زد زیر خنده و گفت:

- یه لیوان دیگه هم بده … (و زیر لب ادامه داد) جونش سهرابشه.

نیشم تا بناگوش باز شد و در حالی که یه لیوان دیگه به دستش می دادم گفتم:

- این هوش و ذکاوتت به خودم رفته.

- اون که بله. چون باهوشا زود نمی میرن.

دستم روی هوا خشک شد و خنده از روی لبم رفت. امین که قیافه ی وا رفته ی منو دید پاکت شیر رو روی میز گذاشت و گفت:

- ببخشید … چیز بدی گفتم؟

لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:

- مردن ربطی به باهوش بودن نداره.

به بحث ادامه نداد و لیوان رو ازم گرفت و سه تا لیوان شیرکاکائوی سرد درست کرد و من با بغض فقط بهش نگاه کردم. به دست های کوچولوش که تر و فرز و با علاقه این کارو می کردن. روبروش روی صندلی نشستم و گفتم:

- امین؟

قاشق رو توی لیوان گذاشت و نگاه گذرایی بهم انداخت:

- بله؟

نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

- اگر جای من با پدرت عوض می شد …

با نگرانی نگاهم کرد و من ادامه دادم:

- منظورم اینه که … اگر من نبودم و تو می رفتی پیش بابات …

با صدای بی نهایت آرومی گفت:


romangram.com | @romangram_com