#پل_های_شکسته_پارت_15
- چی شده؟ … تو هم … مثل سهراب؟
چشمهاش پر از اشک شد. فهمیدم منظورم رو بد گرفته. سریع دستهامو بالا آوردم و گفتم:
- نه مامانی … دارم در مورد بچگیات و بابای خودت حرف می زنم. می گم اگر برعکس می شد … تو ….
لیوان شیرکاکائوی خودش رو برداشت و گفت:
- حالا که برعکس نشده! منم که تو رو دوست دارم …
از روی صندلیش پایین رفت و گفت:
- نذار ته نشین بشن، زود بخورین.
و از آشپزخونه خارج شد. به صندلیم تکیه دادم. ناراحتش کردم؟ … به در آشپزخونه و مسیر رفتنش خیره شدم و ژستش موقع حرف زدن رو تصور کردم. اگر ظاهرش رو در نظر نگیرم … امین اصلا شکل همسن و سال هاش نیست! البته گاهی که سرگرم بازی می شه از هر بچه ای بچه تره. ولی موقع درد و دل کردن مثل یه آدم بزرگ نظر میده. باید با معلمش حرف بزنم … شاید واقعا از سنش بیشتر می دونه!
لیوان ها رو برداشتم و به سمت اتاق سهراب رفتم. بدون در زدن وارد شدم. توی تاریکی پیکر کز کرده اش رو گوشه ی تخت تشخیص دادم. وارد اتاق شدم و در رو بستم و آروم به سمت میز داخل اتاقش رفتم.
گاهی درد امونم رو می بُره.
لیوان ها رو روی میز گذاشتم و بعد لبه ی تخت نشستم و با صدای آرومی گفتم:
- هنوزم درد داری؟
با صدای لرزون گفت:
- الان دردم ساکت شده. ولی تموم بدنم ضعف داره.
- می خوای بدنتو ماساژ بدم؟
چشمهاشو آروم باز کرد و با بی حالی بهم نگاه کرد و گفت:
- برام حرف بزن.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- امین برات شیرکاکائوی سرد درست کرده.
دوباره چشمهاشو بست و لبخند روی لبش نشست:
- دستش درد نکنه.
دستم رو توی موهای سرش فرو بردم. یعنی همه ی شیمی درمانی ها ختم میشن به یه سر بی مو و چشمهای بدون مژه؟ یا توی تصور من همشون اون شکلی می شن؟ برای یه لحظه سهراب رو هم بدون مو تصور کردم … دستم رو عقب کشیدم و با صدای بغض آلودی گفتم:
- وقتی موافقت کردم که باهات ازدواج کنم … فکر نمی کردم یه روزی بهت علاقه مند بشم.
با چشمهای بسته خندید و من ادامه دادم:
- فقط می خواستم از شر حرف و حدیث و خواستگار های پر از عیب و ایرادم راحت بشم.
- من این همه انرژی مثبتی که میدی رو کجام ذخیره کنم؟
romangram.com | @romangram_com