#پل_های_شکسته_پارت_16
با خنده گفتم:
- بدجنس نباش سهراب! دارم حقیقت رو می گم.
چشمهاش رو آهسته باز کرد و گفت:
- ولی من از اول هم ازت خوشم اومده بود … وقتی برای اولین بار به همراه عمو حمیدم که همکار داییت بود اومدیم در مدرسه و دیدمت. یا هفته ی بعدش که مثل موش آب کشیده اومدی عکاسی. تا وقتی که اجازه ی خواستگاری بدی من توی رویاهام تو رو با همون دو تا تیپ متفاوتی که ازت دیده بودم تصور می کردم.
لبهامو به هم فشار می دادم تا بغضم نشکنه. لحنش بی نهایت غمگین بود:
- خودم هم نمی دونم چرا گاهی اون همه بد می شدم! هر بار باهام مخالفت می کردی و صداتو بالا می بردی فکر اینکه با پدر امین چه برخوردی داشتی مثل خوره می افتاد به جونم و کنترلم رو از دست می دادم.
خم شدم و پیشونیش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- خودتو اذیت نکن سهراب … من ازت دلگیر نیستم.
با ناراحتی نگاهم کرد:
- مگه میشه دلگیر نباشی؟
صداش لرزید. برای اولین بار لرزش اشک رو توی چشمهاش رو دیدم. آروم کنارش دراز کشیدم و در حالی که توی چشمهاش با مهربونی زل زده بودم گفتم:
- فرامرز تو مدت زندگی مشترکمون هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزده بود … هیچ وقت بحثمون نشده بود … اما نمی تونم ببخشمش چون وقتی پای برآورده شدن یکی از آرزوهاش وسط اومد فهمیدم تمام این مدت نقش بازی می کرده … نمی دونم! شاید هم دارم اشتباه می کنم اما نمی تونم سختی هایی که بعد از به دنیا اومدن امین تحمل کردم رو فراموش کنم.
دستش رو در حالی که کمی می لرزید بالا آورد و روی گونه ام گذاشت و گفت:
- حس می کنم دیگه نمی بینمت!
با ناراحتی گفتم:
- سهراب این حرفو …
انگشتش رو روی لبم قرار داد و گفت:
- تو بهترین اتفاق زندگیمی مژده. هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشدم.
و به سختی و در حالیکه صورتش از درد جمع شده بود خودش رو جلو کشید و لبهاش رو روی لب هام قرار داد. نمی دونم چند ثانیه گذشته بود که طعم شور اشک باعث شد به خودم بیام و صورتم رو عقب بکشم و با بهت نظاره گر هق هق بی صدای مرد زندگیم باشم.
بیشتر توی خودش مچاله شد و بین هق هقش نالید:
- خواهش می کنم برو بیرون.
من هم در حالی که دستم رو جلوی دهنم قرار داده بودم خیلی سریع از اتاق خارج شدم و بعد از بستن در اتاقش همونجا پشت در به بغضم اجازه ی شکستن دادم.
فصل ششم:
romangram.com | @romangram_com