#پل_های_شکسته_پارت_17

امین سیب رو از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت. رو به سهراب گفتم:

- من فقط یه سر برم مدرسه، برمی گردم خودم تا بیمارستان می برمت.

سهراب با کلافگی گفت:

- مژده خفه ام کردی! مگه من بچه ام که اینقدر نگرانی؟ نمی خوام از شهر بیرون برم که! خودم میرم بیمارستان و کارهامو می کنم.

با اخم گفتم:

- سهراب یه بار هم که شده لج نکن. خودم دلم می خواد باهات بیام.

امین با تخسی به سهراب گفت:

- حرف گوش کن دیگه!

من و سهراب هر دو با تعجب نگاهش کردیم و امین با ابروهای درهم و خیلی جدی گفت:

- زود برگرد.

و با بی میلی تمام جمله اش رو ادامه داد:

- مامان دوسِت داره.

لبخند کم جونی روی لب سهراب نشست و گفت:

- تو چی؟ تو دوست داری برگردم؟

امین کمی جلو رفت و دستش رو دراز کرد و گفت:

- دوست دارم خوب شی.

اشک دیدم رو تار کرد. سهراب دست امین رو گرفت و به سمت خودش کشید و پیشونی امین رو ب*و*سید و گفت:

- تا وقتی برگردم مراقب مامانت باش. حالا تو مرد خونه ای.

امین که معلوم بود کلی با این جمله حال کرده بادی به غبغب انداخت و گفت:

- خیالت تخت.

و بعد از خداحافظی به سمت در رفت. نفس عمیقی گرفتم و دوباره با جدیت رو به سهراب گفتم:

- می مونی تا برگردم.

همراه با بغض لبخند زد و به آرامی پلک زد. از خونه خارج شدم و بعد از اینکه امین رو سوار سرویس مدرسه اش کردم سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه رفتم. قرار بود ساعت ده سهراب رو به بیمارستان شهید … ببرم تا پرونده ی پزشکی تشکیل بده. بنا به درخواست خودش تا پایان دوره ی شیمی درمانی به دیدنش نمی رفتیم. و چقدر از همین لحظه دلتنگش بودم! ساعت نه از مدرسه بیرون زدم و به سمت خونه رفتم و وقتی در رو باز کردم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد پاکت نامه ای بود که به آینه ی کنار در چسبیده بود.

نامه رو برداشتم و با نا امیدی صدا زدم:

- سهراب؟

اما جوابی نیومد. بی معطلی نامه رو باز کردم:

romangram.com | @romangram_com