#پل_های_شکسته_پارت_18


- « سلام. می دونم بی معرفتیم رو با این بی خبر رفتنم تکمیل کردم. اگر خوب شدم که بر می گردم، اگر نیومدم یا مُرده ام برگشت، برای گذران زندگیت تا وقتی که به مرد دیگه ای اعتماد کنی دست به مهریه ات نزن. وصیت نامه ام رو به صورت محضری تنظیم کردم و مادرم هم در جریانه، خرج زندگیت رو همون مغازه ی عکاسی و آتلیه در میاره. تا وقتی نیاز پیدا نکردی از حقوقت خرج نکن. می دونم توی این نامه جای این حرفا نیست اما تو همیشه طوری رفتار کردی که نتونم در مورد بعد از مرگم راحت حرف بزنم. هیچ وقت از امین متنفر نبودم. مواظب خودتون باشین.»

نامه رو با حرص توی کیفم جا دادم و دوباره از خونه خارج شدم و یه راست به سمت بیمارستان رفتم. و وقتی به بیمارستان رسیدم و در مورد بخش شیمی درمانیش پرس و جو کردم تازه فهمیدم چقدر ساده لوحم! چرا که اون مرکز ساعت کاریش پاره وقت بود! و سهراب اصلا به این بیمارستان نیومده بود. بلافاصله با سحر (خواهر سهراب) تماس گرفتم و ماجرا رو با گریه تعریف کردم و بعد دنبالش رفتم و با هم اول به عکاسی و بعد به آتلیه رفتیم. باید با سهراب حرف می زدم. این که نمی دونستم چی توی ذهنش می گذره داشت منو از بین می برد.

به مطب دکترش رفتیم و منشی که وضعیت ما رو دید بین بیمارها ما رو فرستاد داخل. و دکتر در کمال ناباوری گفت:

- ایشون خیلی وقت پیش باید شیمی درمانی رو شروع می کرد! مدتی هم هست که دیگه مراجعه نکرده. اون موقع که بهش گفته بودم امیدی برای درمان بود اما الان چیزی نمی دونم!

وقتی از مطب بیرون اومدیم بی اراده هر دو با صدای بلند گریه می کردیم و بعد از ساعتی که به خودمون مسلط شدیم شروع کردیم به گشتن خونه ی دوستاش و همزمان هم با موبایل خاموشش تماس می گرفتیم … و ساعت دوازده شب خسته و درمونده سحر رو به خونه اش رسوندم و خودم هم به خونه رفتم و امین رو از همسایه تحویل گرفتم و وارد خونه شدیم. همین که در رو بستم انگار در و دیوار خونه به زبون اومدن و داد زدن:

- سهرابی که رفته … دیگه بر نمی گرده.

فصل هفتم:

دکمه ی دربازکن رو زدم و در واحد رو هم باز گذاشتم و چند قدم عقب تر ایستادم. استرسی که در طول این دو هفته کمرنگ شده بود دوباره با اومدن نگار داشت خودش رو نشون می داد. دقایقی بعد در باز شد و نگار وارد خونه شد و لبخند دلسوزانه ای تحویلم داد:

- خوبی مژده جون؟

نزدیکش شدم و با هم روب*و*سی کردیم و همراه هم به سمت هال رفتیم. در حالی که نگاهش به گوشه و کنار خونه سرک می کشید گفت:

- امین نیست؟

روی مبل نشستیم و گفتم:

- مدرسه اس.

با ناراحتی گفت:

- خبری از سهراب نشد؟

لبهامو به داخل دهنم کشیدم و گفتم:

- نه … هر جا که به فکرمون می رسید گشتیم. به کلانتری ها و بیمارستان ها و …. پزشکی قانونی هم سپردیم.

پوزخند غمگینی زدم و گفتم:

- ده بار دیگه هم شوهر کنم منو ول می کنن و میرن.

مشت بی حالی به بازوم زد و گفت:

- گمشو مژده این چه حرفیه؟

و با ناراحتی اضافه کرد:

- شوهرهایی مثل فرامرز همون بهتر که بذارن و برن.

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

- باز چی شده؟


romangram.com | @romangram_com