#پل_های_شکسته_پارت_19
کمی با حلقه اش بازی کرد و با من و من گفت:
- خونه ات رو … همونی که فرامرز داد … فروختی؟
ابروهام بالا رفت و گفتم:
- نگهش داشتم برای امین … چطور؟
لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- فرامرز اومده که ایران بمونه.
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- از دست و دلبازیش پشیمون شده؟! اومده خونه رو پس بگیره! بهش بگو شنیدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته اما نشنیده بودیم که بدن و پس بگیرن.
دست هاشو بالا آورد و گفت:
- نه اشتباه نکن. نمی خواد همینجوری بگیره … می خواد برج بزنه. پدرش پارسال فوت کرده و حالا فرامرز برگشته تا با سرمایه ی زیادی که بهش ارث رسیده به حرفه ی برادرش رو بیاره.
بی اراده خندیدم و گفتم:
- پس آقا فربد زمین کم آورد چسبید به مهریه زن سابق برادرش!
لبخندی زد و گفت:
- مرده شور قیافه ی فرامرزو ببره که آخر دوستی من و تو رو به هم می زنه.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم:
- الان هفت ساله که اون خونه دست منه و دوسه سال هم هست که خیلی مشتری داره. همه ی ساختمون های اطرافش برج شدن و به قول خودشون اون خونه کسر شانه.
صدای نگار رو از هال می شنیدم:
- خب چرا نمی فروشیش! اون طور که من یادمه خونه کلنگی بود. بخوای تا وقتی که امین بزرگ بشه نگهش داری …
حرفش رو قطع کردم:
- چنین قصدی ندارم. اتفاقا تو فکرم بود که وقتی سهراب خوب شد یه فکری به حالش کنیم.
توی چهارچوب در قرار گرفت و گفت:
- فرامرز گفت بری قیمت بگیری، هر جا که دلت می خواد. از بالا ترین قیمت هم بیشتر ازت می خره. دیگه چی از این بهتر!
پوزخندی زدم و لیوان های چای رو توی سینی قرار دادم و گفتم:
- منِ ساده رو باش که چقدر استرس بی خودی داشتم!
و در حالی که با سینی به سمت هال می رفتم گفتم:
- بهش بگو اول باید سهراب برگرده … البته اگر از رفتن شوهرم خبر داره!
romangram.com | @romangram_com