#پل_های_شکسته_پارت_20
و از کنارش عبور کردم و سینی رو روی میز گذاشتم:
- نمی دونه که تو ازدواج کردی.
روی مبل نشستم و تعارف کردم که بشینه و همزمان گفتم:
- برای کسی که به خاطر کار برگشته و چشمش توی خونه ی کلنگی مهریه ی منه، مگه فرقی هم می کنه؟
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
- کی قرار بذارم همدیگه رو ببینین؟
خیلی جدی گفتم:
- هیچ وقت نمی خوام ببینمش.
لبخند غمگینی روی لبش نشست:
- چقدر این جمله آشناست!
ذهنم رفت به ده سال قبل …
اتاق مطالعه ی خوابگاه … با گریه توی ب*غ*ل نگار می گفتم:
- ازش متنفرم نگار … جلوی اون همه پسر برگشت به من گفت من فقط سرت شرط بسته بودم و علاقه ای در کار نیست … از فرامرز متنفرم نگار … هیچ وقت نمی خوام ببینمش.
دست نگار روی بازوم نشست و گفت:
- با فکر به اون روزها خودتو اذیت نکن مژده.
نفسم رو به صورت آه بیرون فرستادم و گفتم:
- کاش همون موقع به تصمیمم عمل می کردم و دوباره جذبش نمی شدم.
گلوش رو صاف کرد و گفت:
- اصلا گور بابای فرامرز! به مازیار گفتم ملیکا رو نگه داره می خوام ناهار رو با تو و امین باشم.
به روش لبخندی زدم و گفتم:
- خوب کاری می کنی عزیزم. چی دوست داری؟
فصل هشتم:
آخرین دسته ی سوالات رو از آقای سعیدی گرفتم و داخل پاکت گذاشتم. فروزان صدام کرد:
مژده جون گوشیت داره زنگ می خوره.
رو به نصیریان (دفتر دار) گفتم:
romangram.com | @romangram_com