#پل_های_شکسته_پارت_21
- عزیزم فعلا عکس های آلبوم رو نچسبون.
و به سمت میزم رفتم و موبایلم رو برداشتم. شماره ی موبایل مدیر مدرسه ی امین بود. یعنی این هفته ی آخری چه کاری باهام داشت؟ سریع تماس رو برقرار کردم:
-بله؟
-سلام خانوم صمدی خوب هستین؟
از لحن خانوم رضایی حس بدی برداشت نمی شد، نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و گفتم:
-ممنونم. شما خوبین؟ اتفاقی افتاده؟
-قربان شما … والا اتفاق که نه!
یعنی استاد چشم زدنم! روی صندلی نشستم و گفتم:
-امین …؟
-نه نه خانوم صمدی … امین خوبه. راستش یه آقایی اومدن اینجا می خوان امینو ببینن. طبق قوانین مدرسه فقط والدین و کسانی که اسمشون در پرونده قید شده اجازه ملاقات با دانش آموز رو دارن و ایشون … ایشون مدارک لازم رو هم به همراه دارن ولی من الان اومدم از دفتر بیرون. گفتم به خودتون اطلاع بدم.
قلبم ایستاده بود … حاضرم قسم بخورم که قلبم ایستاده بود وقتی اسمش رو زمزمه کردم:
-فرامرز آزاد؟
-بله، پدر امین.
مثل برق گرفته ها از روی صندلی بلند شدم و به سمت جالباسی رفتم و کیفم رو برداشتم و در همون حال هم گفتم:
-خانم رضایی خواهش می کنم نذارین امینو ببینه.
-اما ایشون این حقو دارن.
رو به فروزان گفتم:
-دارم میرم مدرسه امین.
سرش رو تکون داد و در جواب خانم رضایی گفتم:
-عزیزم می فهمم چی می گین. دارم میام اونجا، فقط یه کم معطلش کنین.
با مکث گفت:
-چی بگم! … باشه زود بیاین.
گوشی رو ته کیفم انداختم، سوییچ رو بیرون آوردم و به سمت ماشین رفتم. دست هام یخ کرده بود و تا به مدرسه ی امین برسم چند بار نزدیک بود تصادف کنم. ماشین رو به بدترین شکل ممکن پارک کردم و با قدم های بلند به سمت در مدرسه دوییدم اما یکی دو قدم مونده به در ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم … پورشه مرواریدی … توی یه خیابون قدیمی … یه شهر نه چندان بزرگ … اون هم درست جلوی یه دبستان دولتی، چندان با هم همخونی ندارن!
پوزخندم روی لبم نشست:
-می شناسمت فرامرز … هنوز هم دوست داری توی چشم باشی.
نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم با اعتماد به نفس قدم بردارم. من این حالت رو یک بار دیگه هم تجربه کردم. ده سال پیش وقتی یه دانشجوی تازه وارد بودم به خاطر بزرگ شدن توی یه خانواده مذهبی و داشتن یه پدر سخت گیر نمی تونستم زیاد با غریبه ها گرم بگیرم … مخصوصا پسرها. بعد از گذشت دو ماه حتی به هم کلاسی هام سلام نمی کردم. متاسفانه یا خوشبختانه چهره ی جذابی داشتم و …. الان هم اثراتی ازش مونده. همین ها باعث شد که فرامرز سر یه دختر چشم و گوش بسته که من باشم شرط ببنده تا منو به خونه اش ببره!
romangram.com | @romangram_com