#پل_های_شکسته_پارت_22
البته که موفق شد اما نه به اون بهونه ای که سرش شرط بسته بود … من … مژده صمدی خیلی سریع تر از اونچه که یه آدم عاقل بتونه تصور کنه دلبسته ی فرامرز شدم و اونروز هم بهش اعتماد کردم تا فقط از توی خونه موبایلش رو برداره تا به بقیه ی تفریحمون برسیم اما چی شد؟ درست همین که قدم به داخل خونه گذاشتم حدود ده- دوازده تا پسر شروع کردن به دست زدن و تشویق کردن فرامرز و فرامرز هم دست به سینه روبروم ایستاد و اون دیالوگ مسخره رو گفت. همون که من سرت شرط بسته بودم و هیچ علاقه ای در کار نبود.
در سالن اصلی رو باز کردم و یک بار دیگه نفس عمیق گرفتم. بعد از اون اتفاق دو هفته به دانشگاه نرفتم و وقتی به اصرار نگار برگشتم مثل امروز سعی داشتم قدم هامو آروم ولی بلند بردارم که هم مسیر کوتاه تر بشه و هم حول بودنم مشخص نشه و درست مثل همین امروز … مسیر بی نهایت طولانی بود.
چند ضربه ی کوتاه به در زدم و به محض شنیدن تعارف خانم رضایی وارد دفتر مدرسه شدم. برخلاف تصورم فرامرز اونجا نبود، تموم فیس و بادم یهو خوابید و قیافه ام عین ماتم زده ها شد اما قبل از اینکه حرفی بزنم خانم رضایی به سمتم اومد و با صدای آرومی گفت:
-تو دفتر آقایونه. دیدم اینجا شلوغه گفتم اونجا منتظر بمونن.
چشم هامو برای ثانیه ای بستم تا حالم سر جاش بیاد.
-بمیرم الهی. ترسیدین؟
چشم هامو باز کردم و گفتم:
-امینو که ندیده؟
با لبخندی سرش رو به چپ و راست تکون داد. تشکری کردم و گفتم:
-کجا برم؟
با دست اتاق روبرو رو اشاره کرد و بعد با عذرخواهی به داخل دفتر برگشت. چند بار نفس عمیق کشیدم و دوباره شونه هام رو صاف کردم و سینه ام رو جلو دادم و با اخم به سمت دفتر رفتم و بعد از زدن چند ضربه بدون این که منتظر بمونم در رو به سمت جلو هل دادم. فرامرز و آقای خلیلی (معاون مدرسه) رو به روی هم نشسته بودن و چای می خوردند. سلام کردم، فرامرز اول گوشه چشم نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد ولی بعد از یک ثانیه چنان سرش رو به سمتم چرخوند که صدای گردنش رو من و آقای خلیلی هم شنیدیم و بعد صدای آخ گفتن خودش در اومد.
خونسرد به صورتش نگاه کردم. عجیب بود ولی واقعا خونسرد بودم. فرامرز همون شکلی بود که من فکر می کردم … یک جوون شیک پوش از فرنگ برگشته ی سی ساله … و همچنان خوش تیپ!
از روی مبل بلند شد و در حالی که با یک دستش گردنش رو ماساژ می داد نگاهش رو از سر تا پام گذروند و با لبخند ملایمی گفت:
-خوبی؟
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
-میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
زبونش رو گوشه ی لبش قرار داد و بعد از یه نگاه عمیق و دلخور بابت احتمالا ضایع شدنش جلوی آقای خلیلی، با جدیت گفت:
-البته!
و رو به خلیلی گفت:
-خوشحال شدم جناب!
و باهاش دست داد و به سمت در اومد، من هم از خلیلی عذرخواهی و خداحافظی کردم و زودتر از فرامرز به سمت در سالن رفتم. تا وقتی از حیاط مدرسه خارج بشیم هیچ کدوم حرفی نزدیم. به محض اینکه به پیاده رو رسیدیم تمام رخ به سمتش برگشتم و گارد گرفتم:
-برای چی اومدی اینجا؟
ابروهاشو بالا فرستاد و گفت:
-اومدم پسرمو ببینم!
romangram.com | @romangram_com