#پل_های_شکسته_پارت_23

نالیدم:

-پسرت؟!!!!

مطمئن بودم رنگ پوستم الان از خشم به کبودی می زنه و فرامرز این وضعیت منو به خوبی یادشه، چون با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت:

-خب … فکر نمی کنم خطایی کرده باشم!

به چشم هاش زل زدم. حاضرم قسم بخورم که بهتر از خودم همه چیز رو به خاطر داره وگرنه چرا عینا همون دیالوگ رو باید استفاده کنه؟! اون هم درست با همون لحن! انگار متوجه شد که موفق شده منو به گذشته ها ببره، چون لبخند موفقیت آمیزی روی لبش نشست و گفت:

-و البته که مثل همون موقع حاضرم به خاطر خطای نکرده عذرخواهی هم بکنم!

اما مطمئنا نمی دونست که من اون مژده ی تو سری خور نیستم … حداقل دیگه برای اون اینطور نیستم! با خشم دندون هامو به هم فشردم و اون ادامه داد:

-نگار می گفت وقت می خوای که فکر کنی … خب تا وقتی که تو تصمیم بگیری خونه رو بفروشی یا نه! من می تونم با امین برخورد داشته باشم؟ … والبته … مامانِ امین.

نفسم رو با شدت از بینیم بیرون فرستادم و انگشت اشاره ام رو به نشونه ی تهدید بالا آوردم:

-خوب توی گوشات فرو کن جناب آزاد!

چشم هاش نامحسوس درشت شدن و به انگشتم و بعد به چشم هام زل زد، در حالی که صدام از خشم می لرزید ادامه دادم:

-امین توی این دنیا از هر چیزی برام با ارزش تره، اما به جون خودش قسم می خورم که اگر قرار باشه جلوی تو بایستم … آتیشش می زنم و نمی ذارم ببینیش!

صدام بالاتر رفت:

-نمی ذارم نزدیکش بشی.

اخم کرد:

-این چه طرز حرف زدن مژده؟! من پدر…

جیغ زدم:

-نـــه! …

کمی بالا تنه اش رو عقب کشید، صدامو پایین تر آوردم و گفتم:

-پدر امین هفت سال قبل مرد … قبل از به دنیا اومدنش …. از بچه ی من دور شو.

با اخم به صورتم زل زده بود، انگار دنبال اثراتی از مژده ی خودش می گشت!! با تاکید گفتم:

-قسم خوردم … این کارو می کنم اگر به امین نزدیک بشی!

لبش رو با زبون تر کرد و گفت:

-انگار بد موقعی مزاحم شدم!

با دست به ماشینش اشاره کرد و گفت:

-می خوای برسونمت تا جایی؟

romangram.com | @romangram_com