#پل_های_شکسته_پارت_24
حدسم بابت ماشینش درست بود. اخم هام به عمیق ترین حالت ممکن توی هم رفت. به زور لبخندش رو پنهون کرد و گفت:
-باشه …
و بدون حتی یک کلام به سمت ماشینش رفت و سوار شد و خیلی هم سریع دور شد. حتی خداحافظی هم نکرد. لبخند غمگینی روی لبم نشست:
-مغرور باکلاس عوضی!… راهو اشتباه اومدی فرامرز. مژده دیگه جذبت نمی شه که هر بار پسش زدی با شگرد تکراریت برگرده سمتت!
با قدم های شل و وا رفته به سمت ماشینم رفتم و پشت فرمون نشستم اما روشنش نکردم. خودم رو توی آینه ی ماشین نگاه کردم. نگاهم گره خورد به چین های ریز دور چشمم و پوزخند صداداری زدم:
-هه … پسرم!
ماشین رو روشن کردم و کولر رو زدم. هفت سال قبل که من روم نمی شد برگردم پیش خانواده ام و از بی کسی پناه بردم به داییم یادت بود که زنت همین پسرو حامله اس؟
با کف دست به فرمون ضربه زدم:
-لعنتی برای چی باهام ازدواج کردی؟
با بغض به در حیاط مدرسه زل زدم. حس می کردم به وضوح دارم حرف هایی که پدرم بهم زده بود رو می شنوم:
-آقت می کنم مژده … آق می کنم که این قدر خودسر شدی که به خاطر یه پسر غریبه تو روی من وامیستی. من این طور دختری تربیت کردم که ساک ببنده و به خاطر یه پسر نامحرم تو روی پدر و مادرش صداشو بلند کنه؟
کیف پولم رو از توی کیف رو دوشیم درآوردم و بازش کردم و عکس سه در چهار بابا رو از داخلش بیرون آوردم و صورت سفیدش رو ب*و*سیدم و زیر لب زمزمه کردم:
-آخرین باری که دیدمت روز عقدم با فرامرز بود … دلم برات یه ذره شده. نمی خوای ته تغاریتو ببخشی؟
عکس رو به لبم چسبوندم و با صدای بلند گریه کردم. البته که خودم هم بی معرفت بودم … اما نه! روم نمی شد که تو چشم هاش نگاه کنم. من به خاطر همین فرامرز نامرد تو روی پدرم ایستادم و جلوی دومادها و عروساش سکه ی پولش کردم. یادمه بعد از دعوا با بابا و اینکه زد توی گوشم و گفت که از خونه اش برم توی پاگرد دوم راه پله ی داخلی خونه ایستادم و با صدای بلند گفتم:
-آهای اهالی خونه … توسری خورای بدبختی که یه عمر شنیدین و خرد شدین و دم نزدین … من میرم. چون نمی تونم توی هوایی که آزادی توش نیست نفس بکشم … شما بمونین و ببینین که مژده چطور خوشبخت می شه.
و عجب خوشبخت شدم! خدا شاهده که چند بار تصمیم گرفتم به شهر و خونه ی پدریم برگردم و به پای پدرم بیفتم. بهش بگم خبر دارم که مامان با اجازه ی تو بهم زنگ می زنه و یکی دو بار بهم سر زده. می دونم که هوامو داری. بهش بگم اشتباه کردم. اما هر بار به این نتیجه می رسیدم که خیلی باید پررو باشم که بعد از اون حرف ها و بی مهری ها دوباره ازش کمک بخوام و اون اجازه بده که دخترش باشم
ماشین رو به حرکت درآوردم و به مدرسه برگشتم. خدا رو شکر فروزان با دیدن چشم های ورم کرده ام متوجه حال خرابم شد و چیزی نپرسید. تا ظهر با حواسی پرت و اعصابی داغون کارهای مربوط به امتحانات رو ردیف کردیم و به محض خوردن زنگ از مدرسه خارج شدم و به سمت خونه رفتم و امین رو که طبق معمول زودتر رسیده بود برداشتم و با هم به خونه ی سحر رفتیم. اونقدر حالم خراب بود که نمی تونستم به خونه برم و باز جای خالی سهراب رو ببینم.
هر چند حال سحر از من خرابتر بود، با دیدنم مثل تمام این سه هفته ای که سهراب رفته بود بغضش ترکید و گریه سر داد. حس خیلی بدی رو تجربه می کردم. دقیقا معنی زندگی معلق رو می فهمیدم. با خودم می گفتم از این بدتر نمی شه و باز تهش به این نتیجه می رسیدم که از این بدتر مرگ سهراب و رفتن امینه و خدارو شکر می کردم که هنوز به اون نقطه از بدبختی نرسیده بودم.
***
فصل نهم:
صدای پخش ماشین رو کم کردم و به در مدرسه چشم دوختم و زیر لب غر زدم:
-خدا لعنتت کنه فرامرز … واسه ما بساط درست کردی آخر سال تحصیلی!
این یه هفته ی آخر رو از ترس حضور دوباره ی فرامرز خودم می اومدم دنبال امین، هر چند که حس می کردم فرامرز همون فرامرز قدیمه و هر چند وقت یه بار میاد و یه آتیشی میندازه به جونم و میره اما جانب احتیاط رو می گرفتم.
ضربه ای به شیشه ی ماشینم باعث شد تکون سختی بخورم، من جدیدا چقدر چشمم شور شده بود! با عصبانیت به فرامرز که یک دستش رو پشتش قرار داده بود و با لبخند ملایمی بهم زل زده بود نگاه کردم. طوری با فاصله ایستاده بود که من اصلا حضورش رو کنار شیشه ی ماشین حس نکرده بودم. کامل آهنگو خفه کردم که صدای آهنگ خزی که گوش می دادم بیرون نره و پیاده شدم و با اخم گفتم:
romangram.com | @romangram_com