#پل_های_شکسته_پارت_25
-سلام.
لبخندش یه وری شد و گفت:
-علیک سلام. خوبی؟
به در مدرسه نگاه کردم. چیزی به خوردن زنگ پایانی نمونده بود. بی حرف و جدی به صورتش زل زدم. چند ثانیه اجزای صورتم رو وارسی کرد و بعد ابروهاشو تو هم جمع کرد و گفت:
-بس کن مژده! نمی تونی منو از دیدن امین منع کنی!
یه ابروم به صورت خودکار بالا رفت و گفتم:
-اگر خونه رو بهت بفروشم بی خیال عشق پدر و فرزندیت می شی؟
جدی شد و گفت:
-این دو موضوع چه ربطی به هم دارن؟
دست به سینه شدم و با پوزخندی گفتم:
-مثل این که یادت رفته چند روز پیش چی گفتی! گفتی تا موقعی که من تصمیمم رو بگیرم می خوای امین رو ببینی.
خواست حرفی بزنه ولی با جدیت ادامه دادم:
-هر چند به نگار گفته بودم تا برگشتن همسرم تصمیمی نمی گیر….
-همسرت؟!!!
قیافه اش شبیه وزغ شده بود. چشم هاش به گردترین حالت ممکن رسیده بود و دهنش نیمه باز. از فرامرزی که همیشه ظاهر مغرور و شیکش رو حفظ می کرد چنین حالت بهت زده ای بعید بود. هم خنده ام گرفته بود هم از دست نگار عصبانی بودم که موضوع به این مهمی رو به فرامرز نگفته. گلومو صاف کردم و ادامه دادم:
-بله شوهرم، سهراب جاوید … در هر حال … من حاضرم خونه رو بهت بدم، قیمتش هم مهم نیست … اصلا به پولش احتیاجی ندارم! ( با لحن محکمی اضافه کردم) فقط دست از سر امین بردار.
صدای زنگ مدرسه بلند شد، فرامرز هنوز تو بهت بود. به در مدرسه نگاه کردم و گفتم:
-خیلی خب برو. الان امین …
-نگارنگفته بود ازدواج کردی!
به صورتش زل زدم، نمونه ی کامل یک آدم پنچر شده! باور نمی کنم فرامرز که هنوز احساسی بهم داشته باشی! لبم رو تر کردم و گفتم:
-مگه برای تو فرقی می کنه؟
نفسش رو از بینیش بیرون فرستاد و خودش رو جمع و جور کرد و در حالی که به عقب قدم برمی داشت گفت:
-اصلا …
و به سمت ماشینش رفت. دروغ می گفت، اینو می فهمیدم! براش فرق می کرد. احمقانه اس ولی دلم براش سوخت. سرم رو به چپ و راست تکون دادم … خاک تو سرت مژده؛ دلت برای فرامرز سوخت؟! برای آدمی که با تو مثل یک عروسک بازی کرد؟
-مامان اون آقا گنده هه کی بود؟
سرم رو به سمت راستم چرخوندم و به صورت اخموی امین نگاه کردم که نگاهش به روبرو بود. رد نگاهش رو دنبال کردم … فرامرز پشت فرمون نشسته بود و به امین زل زده بود. «آقا گنده هه!!!» بی اراده جلوی مسیر دید فرامرز رو گرفتم و رو به امین گفتم:
romangram.com | @romangram_com