#پل_های_شکسته_پارت_26


-بابای یکی از بچه ها … وایستا ببینم! به مامان سلام کردی؟

هنوز اخم داشت. نگاهم به فرو رفتگی چونه اش جلب شد، عین بابای نامردش! ولی امینِ من مرد بود؛ همین اخمی که از سر غیرت نشسته بین ابروهاش اینو می گه که پسرم مَرده. صورتم رو جلو بردم و بین ابروهاشو ب*و*سیدم. ب*و*سه ام رو با ب*و*سیدن گونه ام جواب داد و گفت:

-سلام. خوشم نمیاد ازش، یه جوری نگات می کرد.

لبخندی به صورتش پاشیدم و ازش خواستم سوار بشه و در آخرین لحظات نگاه غضبناکی به فرامرز انداختم و بعد سوار ماشین شدم.

هنوز ماشین رو به حرکت در نیاورده بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره ی عکاسی همه چیزو به کل فراموش کردم و بعد از اینکه تماس رو برقرار کردم بی اراده گفتم:

-جانم؟

-سلام خانم جاوید، مرجان هستم.

چشمامو برای ثانیه ای بستم و اتفاق تلخی که برای زندگیم افتاده بود رو به خاطر آوردم و با لحن شلی گفتم:

-سلام. خوبی عزیزم؟ چه خبر؟

کمی من و من کرد و این باعث شد دلم آشوب بشه دوباره پرسیدم:

-چیزی شده مرجان؟

-خانم جاوید خبر خوبی ندارم ….

انگار جونم از بدنم بیرون رفت، ماشین رو خاموش کردم و نالیدم:

-خبری از سهراب شده؟

-نه! راستش آتلیه … دچار سانحه شده، ایراد از سیم کشی ساختمون بوده، خونه ی طبقه بالا هم آتیش گرفته. الان آقای صابری، سوپری روبروی آتلیه زنگ زد عکاسی، محمد رفت ببینه چه خبره، گفت به شما هم خبر بدم.

در حالیکه دست هام به شدت یخ کرده بود و به احتمال زیاد فشارم هم افت کرده بود جواب دادم:

-الان خودمو می رسونم.

و به تماس خاتمه دادم. از آینه ی جلوی ماشین به پورشه ی سفیدی که با فاصله پارک شده بود نگاه کردم و زیر لب غر زدم:

-همیشه حضورت نحسه.

گرمی دست امین رو روی دستم حس کردم:

-چیزی شده مامان؟

با بغض به صورت سفیدش نگاه کردم و با صدای لرزون گفتم:

-نه … فقط یه کم به بدبختیام اضافه شد.

و اشکهام بی اراده به روی گونه ام ریختن و در سکوت به سمت آتلیه روندم.

سر خیابون پارک کردم و رو به امین گفتم:


romangram.com | @romangram_com