#پل_های_شکسته_پارت_27

-توی ماشین می شینی تا برگردم.

و سریع پیاده شدم. با دیدن ماشین فرامرز که کمی عقب تر ایستاده بود، در یک تصمیم آنی ماشینم رو دور زدم و در سمت امین رو باز کردم و گفتم:

-پیاده شو باهام بیا.

امین هم در حالیکه لبهاشو با تعجب جلو داده بود بی هیچ حرفی پیاده شد. دستش رو محکم چسبیدم و با قدم های بلند به سمت آتلیه رفتم که جمعیت زیادی نزدیکش جمع شده بودن. در آخرین لحظات متوجه شدم که فرامرز هم از ماشینش پیاده شد.

با رسیدن به جمعیت اون ها رو کنار زدم و خودم و امین رو جلو کشیدم. از آتلیه ای که سهراب با عشق درستش کرده بود جز یه چهار دیواری سوخته و سیاه چیزی باقی نمونده بود. بغض به گلوم چنگ انداخت. ماموری جلومو گرفت، محمد به سمتم اومد و رو به مامور گفت:

-صاحب آتلیه هستن.

و بعد بهم اجازه دادن جلوتر برم. محمد با ناراحتی گفت:

-متاسفانه ایراد از سیم کشی آتلیه بوده که باعث انفجار شده … البته بازم دارن بررسی می کنن …خوشبختانه خسارت جانی نداشته … خانم؟

با چشم های پر از اشک نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخت:

-سیم کشی خیلی قدیمی بوده، احتمالا محکوم بشیم.

لب هامو به هم فشاردادم. شرایط واقعا هر لحظه می تونه بدتر بشه. بدتر از این حالت اینه که خسارت ساختمون طبقه ی بالا هم بیفته گردن ما! نگاه محمد به بالای سرم کشیده شد. من و امین همزمان جهت نگاهش رو دنبال کردیم و به عقب نگاه کردیم. فرامرز درست پشت سرم ایستاده بود، با اخم به محمد گفتم:

-از آشنایان هستن.

محمد سرش رو تکون داد و دوباره به سمت مامورها رفت و امین زیر لب زمزمه کرد:

-بابای یکی از بچه های مدرسه!

به شدت سرم رو به عقب چرخوندم و خصمانه به فرامرز زل زدم. نگاه عصبی و دلخورش رو از صورتم گرفتم و آروم گفت:

-چقدر خرجش می شه؟

دندون هامو به هم فشار دادم و بی صدا لب زدم:

-فقط برو.

نگاه کلافه اش رو گرفت و عقب گرد کرد. یه آدم چقدر می تونه پررو باشه آخه! خوبه گفتم شوهر دارم! امین رو بیشتر به خودم فشردم. محمد اشاره کرد به سمتشون برم. یه کاغذ آچار دست یه سرباز بود که تند تند یه چیزایی می نوشت. امین آروم گفت:

-یه چیزی انداخت تو جیب مانتوت.

با تعجب گفتم:

-ها؟

مامور درجه داری که کنار محمد بود گفت:

-شما صاحب آتلیه هستین؟

نگاهم رفت به سمت شیشه ی شکسته ی در و باز بغض به گلوم هجوم آورد و با صدای آرومی گفتم:

-موقتا بله.

romangram.com | @romangram_com