#پل_های_شکسته_پارت_28


***

فصل دهم:

جعبه ی مداد رنگی ها رو روی میز وسط هال گذاشتم و رو به امین گفتم:

-همه رو تراش کردم برات.

دست به سینه شد و گفت:

-گفتم که نمی خوام نقاشی بکشم.

سحر که روی مبل نشسته بود با کلافگی گفت:

-امین جان اذیت نکن دیگه! من و مامانت دو دقیقه می خوایم حرف بزنیم.

امین هم با تخسی گفت:

-من میخوام تلویزیون نگاه کنم! با شما چی کار دارم.

با بی حوصلگی رو به سحر گفتم:

-ولش کن. بیا تو آشپزخونه.

و خودم زودتر به آشپزخونه رفتم و سحر هم پشت سرم اومد. با صدای آرومی گفت:

-به داییت گفتی؟

سرم رو تکون دادم و از توی یخچال پاکت آب پرتقال رو در آوردم و گفتم:

-با وکیل هم صحبت کردیم. البته فرامرز هنوز حرفی در مورد حضانت نزده.

روی صندلی نشست و گفت:

-شماره ش رو داری که بهش زنگ بزنی؟

لیوان ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:

-آره. یه هفته پیش شماره اش رو توی جیب مانتوم انداخت. از شانس گندم امین متوجه شد، خون به دلم کرده از بس متلک انداخته.

سحر نفسش رو فوت کرد و گفت:

-خب بهش زنگ بزن ببین حرف حسابش چیه!

روی صندلی نشستم و در حالی که بین ابروهام رو با انگشتم می خاروندم گفتم:

-نمی دونم! شاید در حضور دایی بهش زنگ زدم.

یهو امین بین چهارچوب قرار گرفت و با صدای بلند گفت:


romangram.com | @romangram_com