#پل_های_شکسته_پارت_77

نیم ساعت بعد یعنی ساعت شش و نیم پشت در هال ایستاده بودم تا دایی که رفته بود دم در به استقبال خانم کبودوند، به همراه ایشون وارد خونه بشن. برای آخرین بار خودم رو توی آینه نگاه کردم و با شنیدن صدای کفش توی راهرو، لبخندی روی لب نشوندم و در رو باز کردم. ناخودآگاه لبخندم مثل احمق ها همونجور فیکس شد و مغزم قدرت فکرش رو از دست داد. نگاهم روی شال کالباسی رنگش که با کیف کوچک دستیش ست بود برای لحظاتی خیره موند و بعد به صورت صاف و بدون هیچ چروک و یا هرگونه عیب و نقصش نگاه کردم که تمام بند بند وجودش داد می زدن نهایت سنش بیست و پنج- شش باید باشه! ابروهام به صورت خودکار بالا رفت و با صدای عجیب و غریبی که از گلوم خارج شد یه چیزی شبیه «سلام» گفتم.

دایی با لبخند عریضی خطاب به من ایشون رو نشون داد وگفت:

-خانم کبودوند.

و رو به ایشون گفت:

-الناز جان، خواهر زاده ام مژده.

حالا انگار قرار بوده کسی رو جز من اینجا ببینه! اون پیشقدم شد و با من روب*و*سی کرد و تسلیت گفت. به سختی خودم رو جمع و جور کردم و تعارف کردم بره داخل خونه. به محض اینکه از کنارم عبور کرد و وارد خونه شد انگار که فکم در رفته باشه دهنم باز موند و به سمت دایی چرخیدم. خنده اش رو به زور نگه داشته و تا بناگوش سرخ شده بود. با غضب به سمتش رفتم و با صدایی که سعی می کردم بلند نشه گفتم:

-خانم وکیل ایشون بود؟!! بهش میگید «الناز» جان!!!!! وای خدای من! دایی حس می کنم یه آدم احمقم!

دایی با لبخندی منو کنار زد و در رو بست و با صدای آرومی گفت:

-با حست کاری ندارم! فقط امشب آبروداری کن، بعد از رفتنش هر سوالی داشتی جواب میدم.

و خودش جلوتر وارد خونه شد و با صدای بلند گفت:

-خیلی خیلی خوش آمدی.

چند تا نفس عمیق کشیدم و با تمام قدرت فوت کردم و لبخندی مصنوعی روی لب نشوندم و وارد هال شدم. عذرخواهی کردم و کنار خانم کبودوند یا همون «الناز جان» دایی قاسم نشستم. چقدر هم که اسم هاشون به هم میخوره!

صورتش عاری از هرگونه آرایشی بود و به لب هاش فقط برق لب زده بود. زیبایی چهره اش ذاتی بود و در نگاه اول واقعا جذب کننده بود، و اینها نه تنها من رو راضی نمی کرد بلکه هر لحظه بیشتر از قبل شگفت زده می شدم. بعد از کمی صحبت معمولی با دایی رو به من گفت:

-امین جون چطوره؟! حتما حسابی پیش فامیل مادرش بهش خوش میگذره!

الحمدلله در جریان کامل هم قرار داشت! پا روی پا انداختم و با لبخند گفتم:

-دایی میگه برای روحیه اش خوبه.

لبخند دلسوزانه ای زد و گفت:

-کار خوبی کردین. چه خبر از جریان حضانت؟

نفسمو فوت کردم و گفتم:

-والا جریانی که هنوز وسط نیست! پدرش فقط می خواد به شیوه ی خودش به امین محبت کنه! و من واقعا نمی دونم تصمیم درست چیه!

سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:

-آره، می دونم چه چیزا گفته! راستش جسارت نشه، ولی فکر کنم کار درست اینه که این اجازه رو بدی و بذاری امین ذره ذره حضور پدرش رو هم توی زندگیش حس کنه.

با ناراحتی گفتم:

-اگر بعد از یه مدت این حس پدری فرامرز پرید تکلیف روحیه امین چی میشه؟!

اخمی کرد و گفت:

-چرا این همه بدبینی! فکر میکنی الان با وجود این همه تنش روحیه بهتری داره! چرا اجازه نمیدی با چیزی که ازش وحشت داری مواجه بشی؟ به نظر من الان که فرامرز نرمه و داره سر چنین موضوعی که قانون حق رو به اون میده ازت اجازه می گیره منطقی حلش کن. نذار بیفته روی دنده ی لج و کار واقعا خراب بشه!

romangram.com | @romangram_com